هم نفس با كربلا

مشخصات كتاب

سرشناسه : تاري، محمود، 1339-

عنوان و نام پديدآور : هم نفس با كربلا/محمود تاري " ياسر ".

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1385.

مشخصات ظاهري : 279 ص.

شابك : :10000 ريال 964-540-022-8

يادداشت : فيپا

يادداشت : بالاي عنوان: مجموع شعر عاشورايي.

موضوع : شعر فارسي -- قرن 14.

موضوع : واقعه كربلا، 61 ق. -- شعر.

موضوع : شعر مذهبي -- قرن 14.

رده بندي كنگره : PIR7994/الف4ه8 1385

رده بندي ديويي : 8فا1/62

شماره كتابشناسي ملي : م85-32252

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص: 11

مقدّمه

از عاشورا سخن گفتن و بر صحنه هاى كربلا گريستن، بدون شناخت كافى از جايگاه شخصيّت امام حسين عليه السلام، و مطالعه در ابعاد مختلف انديشه، ايمان و اخلاق آن بزرگوار و نيز تدبّر در مضامين سخنان و بيانات گرانسگ آن حضرت، نمى تواند تضمين كننده سعادت انسان در دنيا و رستگارى او در آخرت باشد.

اگر سرودن يك بيت شعر در رثاى امام حسين عليه السلام مى تواند خانه اى در بهشت براى انسان به ارمغان آورد؛ و اگر ريختن يك قطره اشك در عزاى او مى تواند تضمين كننده ورود به بهشت باشد، از آن روست كه شعر را مى توان دستمايه شعور و ادراك مقام و موقعيت امام حسين عليه السلام و مقدمّه اى براى انديشه ورزى و احساس مسؤوليت در ادامه راه او قرار داد و اشكبارى را مى توان سند همدلى، همراهى و هميارى سيّدالشهدا عليه السلام وخيل شهيدان كربلايى به حساب آورد.

با چنين نگاهى است كه از ديرباز، از همان آغازين روزهاى پس از شهادت امام حسين و ياران و فرزندانش عليهم السلام، مرثيه سرايى، نوحه خوانى، ماتم گيرى و اشكريزى بر آنان، سنّت گشته و چنين سنّتى مورد تأييد و ترغيب امامان معصوم عليهم السلام و اولياى الهى قرار گرفته است.

و بدين سان خون مقدّس ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام در رگهاى هميشه تاريخ جارى مانده و نهضت او همه ستمديدگان و مستضعفان را به

ص: 12

بيدارى، آگاهى، مبارزه و جانفشانى كشانده است.

در اين ميان، نقش شعر و شاعرى براى ترسيم واقعيّت ها و آشكارساختن ابعاد پنهان وقايع و كشف اسرار و رموز حوادث عاشورايى، از چنان اهميتى برخوردار است كه حذف آن در هيچ زمانى ممكن نبوده و نيست. مهم آن است كه شعر عاشورايى همچون هر شعر ديگر، زمانى تحرّك آفرين، برانگيزاننده و ماندنى است كه ويژگى هاى شعر متعهد را دارا باشد.

معاونت آموزش و پژوهش بعثه مقام معظّم رهبرى، در راستاى شناساندن فرهنگ صحيح عاشورا و با اين باور كه ذكر و ياد امام حسين عليه السلام عمومى ترين، هميشگى ترين و تأثيرگذارترين جلوه هاى اين فرهنگ در هر مشهد و مقامى به شمار مى رود و خاطره پرشكوه جانبازى ها و ايثارگرى هاى او در راه امر به معروف و نهى از منكر و جهاد فى سبيل اللَّه، يكى از درخشان ترين راهبردهاى انسانى- اسلامى در حفظ بنيادين ارزشها محسوب مى شود.

مجموعه شعر عاشورايى «همنفس با كربلا» اثر شاعر توانمند و شيفته اهل بيت عليهم السلام، آقاى محمود تارى را به علاقمندان و زائران امام حسين عليه السلام تقديم مى دارديم. باشد تا بدين وسيله نمونه اى از هنر متعهّد در قالب شعر كلاسيك، با رعايت فضاى جديد شعر مذهبىِ جامعه معاصر، در دسترس همگان قرار گيرد كه در آن حتّى الإمكان از انحرافات فكرى و تحريفات تاريخى متداول در بسيارى از مجموعه هاى پيشين مراثى و مدايح اثرى نباشد و محتوايى مطابق با مستندات تاريخى و كتب مقاتل معتبر دارا باشد.

معاونت آموزش و پژوهش

بعثه مقام معظّم رهبرى

ص: 13

فصل ماتم

اشاره

ص: 14

ص: 15

داغ محرّم

آسمان در آسمان باران ز چشمم ريخته ماه بر گلبرگهاى لاله شبنم ريخته

هرچه عالم درد و داغ و محنت و اندوه داشت دست گردون بر دل اولاد آدم ريخته

آنكه در رقص جنون آورد با تيغش مرازخم عريان مرا از عشق مرهم ريخته

ساقى از روز ازل مست از بلايم ساخته در گلوى جام من صهباى ماتم ريخته

لاله مى ريزد ز باغ آسمان بر روى خاك يا كه خون از ديده ى عيسى بن مريم ريخته

هيچ مى دانى چرا عاشق بسوزد، چون كه دوست در گلوى عاشقان داغ محرّم ريخته

جاى ماندن نيست در اين خاكدان «ياسر» از آنك بى قرارى در فنا آباد عالم ريخته

ص: 16

در قاب عاشورا

اى ستيغ قلّه ها تصويرى از رعنائى ات آفتاب آيينه اى در قاب عاشورائى ات

مى چكد خورشيد هر روز از نگاه روشنت خيمه دارد در افق تنها دل شيدائى ات

كربلا تاريخ موّاجى ست در دست زمين كز اشاراتى وزد با ديده ى دريائى ات

راه حق پيموده اى از ابتدا تا انتهااى حيات عشق جاويدان زحق پيمائى ات

***

نقش زد، لَمْ يَسْتَقِم، بر تشنگى هاى لبت تيغ حيران مانده از اين نفس بى پروائى ات

بس كه تيغ و نيزه گل بر پيكرت آورده انديك گلستان زخم دارد سينه ى صحرائى ات

اين تو بودى، عشق بود و سجده پيش پاى دوست مى گذشت آنجا چه شيرين لحظه ى تنهائى ات

غير اشكى كز دو چشمت ريخت برروى لبت

ص: 17

بر نيامد هيچ كس از عهده ى سقّائى ات در تداوم بخشى دين هستى اهدا كرده اى

اى قوام پايه هاى دين از اين اهدائى ات گشت «ياسر» سينه ات لبريز عطر آفتاب

مهر او را تا پذيرفته دل سودائى ات

* إن كان دينُ محمّدٍ لَم يستقِم إلّابقتلي فياسُيوفُ خُذيني

اگر دين جدّم محمّد با كشته شدن من به جاى خواهد ماند پس اى شمشيرها مرا در بربگيريد.

مناى كربلا

اين دل لبريز خونم در هواى كربلاست جان مشتاقم خريدار بلاى كربلاست

هر دل بشكسته اينجا همقدم با تشنگى ست هر گلوى تشنه اينجا همصداى كربلاست

بى سبب دل را درون سينه زندان كرده ام جاى اين دل در حريم دلرباى كربلاست

هر كه مشتاق بهشت است و بدان سو مى رود

ص: 18

آرزوى من بهشت جانفزاى كربلاست ره ندارد غير داغ كربلا در سينه ام

چون دل درد آشنايم، آشناى كربلاست از چه مى جويى طبيب از بهر درد خويشتن

التيام درد در دارالشّفاى كربلاست كعبه دارد در كنار خويشتن سعى و صفا

تربت شش گوشه هم سعى و صفاى كربلاست در فرات ديده و در نينواى سينه ام

اشك و آهى دارم امّا از براى كربلاست در مناى مكّه خاك از اشك، عطر افشان شود

خاك امّا غرقِ در خون در مناى كربلاست آنچه «ياسر» مى زند آتش به جان ماسوا

ماجراى شعله خيز و جانگزاى كربلاست.

در آرزوى كربلا

«بر مشامم مى رسد هر لحظه بوى كربلا»مى رود با هر نفس اين دل به سوى كربلا

«تا بگيرم در بغل قبر حسين بن على»آمدم من كو به كو در جست وجوى كربلا

ص: 19

گر كه من آلوده ام امّا شدم مهمان توتا بگيرم آبرو از آبروى كربلا

«تشنه ى آب فراتم اى اجل مهلت بده»تا بنوشم جرعه جرعه از سبوى كربلا

در بيابان طلب چون لاله هاى داغداردل سراپا شعله شد در آرزوى كربلا

حرف ديگر خوش نباشد در ميان عاشقان جز حسين بن على، جز گفت و گوى كربلا

در مسير كربلا از جان و سر خواهم گذشت گر ببندد راه را بر من عدوى كربلا

تا كه بنشيند غبار زائرانش بر رخم مى زند خيمه دل من رو به روى كربلا

هر نفس بايد كه برخيزد شرار شعله اش هر كه دارد همچو «ياسر» هاى و هوى كربلا

ص: 20

آشناى دل

دل هيچ جلوه گاهى جز كربلا نداردجز كربلا حريمى ياران صفا ندارد

با نى نواى ديگر سر كن به نينوا، چون غير از نواى غربت اين نى نوا ندارد

بيهوده مى بَريدم بهر شفا به هر كوجز كربلا دل من دارالشّفا ندارد

احساس غربتم را حسّ كن كه در دو عالم غير از حسين اى دل جان آشنا ندارد

دل بى ولايت او كمتر ز خشت و سنگ است جان بى محبّت او هرگز بها ندارد

مهتاب جلوه گاهش جز در حريم او نيست خورشيد بى نگاهش ره در سما ندارد

بيمار عشق اويم تنهاست او طبيبم جز تربت شريفش دردم دوا ندارد

با كربلا بگوييد اين نكته از دل من حتّى نسيم جنّت عطر تو را ندارد

ص: 21

«ياسر» ببين بلا را بر جان خود خريدم

چون راه عشق دانم غير از بلا ندارد

خونبارى دل

مى رود كرب و بلا هر نفسى جارى دل تا شفا گيرد از آن آينه بيمارى دل

خط سرخى ست بر آيينه ى تاريخ كه هست نهضت كرب و بلا نهضت بيدارى دل

جان هر كس كه گرفته ست جلايى زحسين در همه عمر نبيند به خدا خوارى دل

گر كه دل داده ى آن زاده ى زهرا باشى عاقبت مى رسد او از پى غمخوارى دل

در دو عالم دل خود را بده در دست حسين كه اگر بارِ فتاده ست كند يارى دل

جز براى غم و اندوه حسين بن على كس نديده ست هنوز اشك من و زارى دل

غير تن هاى به خون خفته به ميدان بلاهيچ چشمى نرسيده ست به خونبارى دل

دل خود «ياسر» اگر داد به عشقش، چون كس نرسد در حرم سينه به سالارى دل

ص: 22

غربت شقايق

شود روشن به نور عشق اگر دل زند بر هستى عالم شرر دل

به بزم بيقراران گردر آيدشود شمع و بسوزد تا سحر دل

اگر آتش بگيرد تار و پودش گذارد بر همه هستى اثر دل

نمى جويد طريقى جز ره دوست ندارد جز محبّت همسفر دل

به ميدان بلا در راه دلداربه جان خود خريده صد خطر دل

سپارد گر به دست عشق خود رادر اين سودا نمى بيند ضرر دل

چو آتش زير خاكستر نهان است كه مى گردد به آهى شعله ور دل

تمام لحظه ها بى منّت تن به كوى عشق گردد رهسپر دل

ص: 23

زيارت مى كند با شوق هر دم حريم دوست را با چشم تر دل

شكسته بغض مانده در گلو راكشد فرياد از سوز جگردل

كبوترسان به خاك افتاد، اى واى ز داغ كربلا زد بال و پر دل

بسوزد در شرار آتش اشك چو از سوز عطش گيرد خبر دل

بياد غربت چندين شقايق چه غوغايى، چه غوغايى ست در دل

سرى بر نيزه شد مانند خورشيدبه دنبالش روان بى پا و سر دل

نباشد مهر او «ياسر» به هر جان ندارد عشق او ره سوى هر دل

ص: 24

حرم عشق

تربتت جنّت دل هاى خدايى ست حسين جان من در ره عشق تو فدايى ست حسين

هر كسى دل به كسى داده وليكن از شوق دل من- اين دل من كرب وبلايى ست حسين

اى كه باشد حرم محترمت قبله ى دل كار دل در حرم عشق گدايى ست حسين

از در مرحمت خويش مرانى ما راكآنچه سوزد دل از آن، داغ جدايى ست حسين

جاده در جاده رها گشت دلم از پى تونظرى كن كه بر آن زخم رهايى ست حسين

ما از آن، خاك تو را خوب غنيمت شمريم كه به هر ذرّه ز خاك تو شفايى ست حسين

بى سبب نيست كه «ياسر» به تو دل داده و بس تربتت جنّت دل هاى خدايى ست حسين

ص: 25

شرار عاشقى

شام تاريك مرا از لطف روشن كن حسين اين كويرستان جانم را تو گلشن كن حسين

خانه اى دارم به نام دل، تو در آن جاى گيردر حريم امن جان من تو مأمن كن حسين

زندگانى در لباس عشق تو معنا دهداز كراماتت مرا اين رخت بر تن كن حسين

آتشى از عشق تو باشد مرا در جان و دل اين شرار عاشقى را شعله افكن كن حسين

تا ز عطر كربلا لبريز گردد هستى ام شور ايمان، شور دين ايجاد در من كن حسين

بر لب خشكيده، گويد عقل، جارى كن سرشك از گلوى تشنه، گويد عشق، شيون كن، حسين

اى همه احسان، در اين محنت سراى درد خيزيك نظر بر «ياسر» آلوده دامن كن حسين

ص: 26

گلشن اندوه

من خاك حريم حرمت بوده و هستم شرمنده ز لطف و كرمت بوده و هستم

در كوى سليمانى تو جاى گرفتم چون مور بزير قدمت بوده و هستم

مولاى دو عالم تويى اى دوست ولى من يك بنده ناچيز و كمت بوده و هستم

غير از سركوى تو به جايى نروم من سينه زن پاى علمت بوده و هستم

در گلشن اندوه تو پژمرده ترينم يعنى كه خريدار غمت بوده و هستم

من هيچ نيم هيچ، در اين راه چو «ياسر»خاك حرم محترمت بوده و هستم

ص: 27

فروغ صبح فردا

بهشت روح افزايم حسين است ز حق تنها تمنّايم حسين است

چراغ شام تاريكم رخ اوست فروغ صبح فردايم حسين است

دو عالم، بنده ى عشق وى استم و در اين راه مولايم حسين است

چه در ظاهر چه در باطن همينم مرا پنهان و پيدايم حسين است

ندارم غير مهرش تكيه گاهى مرا دنيا و عقبايم حسين است

بهشت جسم و جانم كربلايش سرور قلب شيدايم حسين است

گرفته هر كسى مأوا به جايى ببين اى عشق مأوايم حسين است

اگر «ياسر» به عشقش داده ام دل اميد قلب تنهايم حسين است

ص: 28

آيينه هستى

من كه خود را ذرّه اى در آستانت خوانده ام طايرى بى بال و پر در آشيانت خوانده ام

گر چه در آيينه هستى نمى آيم به چشم باز خود را نقطه اى در آسمانت خوانده ام

در محيط عشق نالايق و ليكن خويش راقطره اى در موج بحر بيكرانت خوانده ام

خويشتن را اى امير كاروان آفتاب چون غبارى در هواى كاروانت خوانده ام

گل تو را گفتم، تو بالاتر از آنى ليك من خويش را كمتر زخار بوستانت خوانده ام

عذر آن خواهم ز در گاهت كه با آلودگى خويش را دربان باغ بى خزانت خوانده ام

«ياسرم» از خوان احسان تو روزى خورده ام زآن سبب خود را غلام آستانت خوانده ام

ص: 29

آفتاب كربلا

چشمه آب بقايعنى حسين جوشش خون خدا يعنى حسين

رونقى داد آسمان عشق راكوكب سرخ ولا يعنى حسين

كاروان شوق را او راهبرخستگان را رهنما يعنى حسين

مشعل نورانى شب هاى دل كنز «مصباح الهدى» يعنى حسين

شعله هاى عشق را روشن ترين جلوه «شمس الضحى» يعنى حسين

نور مى افشاند از بام افق آفتاب كربلا يعنى حسين

ماند بر جا خاطراتى غم فزااز شهيد نينوا يعنى حسين

در طريق دوست سر ايثار كردجان نثار كبريا يعنى حسين

ص: 30

از همه هستى گذشت آن مرد حق مظهر عشق و وفا يعنى حسين

داغ دل ها را چه خوش تفسير بودآن حديث لاله ها يعنى حسين

سايبانش دست رب العالمين بر خدايش خونبها يعنى حسين

«ياسر» او فرزند پاك فاطمه است نور چشم مرتضى يعنى حسين

كرامت عشق

اى سيه پوشت دل من عشق رويت حاصل من اى كرامت بخش هستى لطف توشد شامل من

من در اين صحراى ماتم حاصلى جز غم ندارم آتش اين غم در اوّل شعله زد بر حاصل من

اين دل لبريز خونم در تماشايت نشسته غربت كرب و بلايت جلوه دارد در دل من

زورق قلبم شكسته غرق در درياى اشكم مهر تو در اوج غم ها لنگر من، ساحل من

محملى از اشك و ناله دارم از داغ غم تورو به سمت كربلايت آيد اكنون محمل من

ص: 31

عشق تو آب و گلم را غرقه در عطر خدا كردزد نهال نينوايت خيمه در آب وگل من

در عزايت نخل جانم شاخه در شاخه شكسته مى زند ماتم جوانه جاى گل از محفل من

آرزوى «ياسر» اين است اى بهشت آرزوهاگردد از لطف الهى كربلايت منزل من

در حريم آفتاب

اى اميد هر دو عالم من به عشق تو اسيرم اى شه ملك وجودم كن عنايت كه فقيرم

اى دو چشم تو بهشتم، اى بهار سر نوشتم مى برم وقتى كه نامت مثل يك گل در كويرم

خاك پايت را تو بنشان اى گل زهرا به رويم تا حسينى گردم آنگه پيش پايت من بميرم

شاد و خرسندم از آن كه درگهت را من غلامم فخرم اين باشد به عالم من غلام و تو اميرم

اى مزارت كعبه ى جان، كربلايت قبله ى دل

من سرا پا غرق شوقِ آن حريم دلپذيرم مرقد شش گوشه ى تو برده از من جان و دل را

اى حريمت آفتابم، من غبار اين مسيرم

ص: 32

مى دهم جان و سر خود، دست از تو برندارم دشمنت گر تيغ آرد يا زند گر كه به تيرم

نيست اى نور هدايت غير مهرت در وجودم نيست اى مهر ولايت غير عشقت در ضميرم

همچو «ياسر» در حريمت طاير بشكسته بالم اى تو بالاتر ز هستى من به درگاهت حقيرم

شعله هاى عطش

تشنه ام اى تشنگان تشنه ى جام حسين سكّه ى جان و دلم خورده به نام حسين

داد ز «هيهات» (1) 1 خود برتن بى روح، روح زنده كند مرده را روح كلام حسين

كرب و بلايى شود جان و دل و هستى اش هر كه بتابد بر او نور قيام حسين

جايگهى در جنان دارد از اين آستان هر كه زجان در جهان گشت غلام حسين

آن كه بر او گريه كرد آورده فطرسش نى زملائك سلام بلكه سلام حسين


1- . قال الامام الحسين عليه السلام: هَيْهات مِنَّا الذِّلّةَ.

ص: 33

گفت مرا زندگى نيست به غير از جهاد (1) 2 هست در اين ايده اش زنده مرام حسين

آه كه در كربلا شعله كشان از عطش هر نفس از تشنگى سوخته كام حسين

كوفه سرش روى نى، شام به بزم يزيدسوخت دل از قصّه ى كوفه و شام حسين

«ياسر» اگر خيزران خورد به لعلش ولى باشد از اين رهگذر عشق پيام حسين

در كمند عشق

اى دل به شوق كربلا غرقابه خونت كنم با موج اشك سرخ خود از ديده بيرونت كنم

سردر كمند آرم تو را آخر به بند آرم تو رادر عاشقى رسواتر از فرهاد و مجنونت كنم

اى دل تو را بر مى كنم در خاك و خونت افكنم تا در طريق عاشقى گلگون گلگونت كنم

با اشك چشم و سوز جان، با آب و آتش در ميان همراه من آيى اگر حيران و مفتونت كنم


1- إنَّ الحَياةَ عَقِيدَةٌ وَجِهادٌ.

ص: 34

تا كربلايت مى برم نزد خدايت مى برم جز عشق حق فارغ دگر از چند و از چونت كنم

گيرم زِ رويت پرده را آيينه سازم ديده رادر پيچ و تاب عاشقى يكباره افسونت كنم

اكنون ببين در شعر خون با جوهر عشق و جنون در سطر سطر زندگى خوانا و موزونت كنم

«ياسر» سخن را تازه كن دل را پر از آوازه كن تا در كوير اين غزل درياى مضمونت كنم

وصال دوست

بيا اى دل غبار كربلا باش عطش نوش نسيم نينوا باش

كبوتر باش و در آنجا رها باش بيا با شهپر خون هم صدا باش

به خون افتاده ى تيغ بلا باش كه از اين راه گردى جاودانه

***

بيا در كربلاى عشق اى دل بيا اى آشناى عشق اى دل

ص: 35

مباش اينجا جداى عشق اى دل تو معنايى براى عشق اى دل

ميسّر شد لقاى عشق اى ل بزن بر شاخه ى هستى جوانه

***

حسين آيينه، هستى گوهر اوست نسيم كربلا از كوثر اوست

عطش مولود زخم حنجر اوست نگاه تشنه ام آب آور اوست

دلم پروانه و جان شهپر اوست به سويش پرگشايد عاشقانه

***

حسين بن على خورشيد هستى ست جهان از او به حال شور و مستى ست

طريق او طريق حق پرستى ست مسير او جدا از هر چه پستى ست

ندارد هر كه عشقش، تنگدستى ست بگير اى دل به كويش آشيانه

***

تجلّاى حقيقت ديده ى اوست تن در خاك و خون غلطيده ى اوست

لب خشك و دل تفتيده ى اوست گلوى در عطش جوشيده ى اوست

ص: 36

رخ در ابر خون تابيده ى اوست درخشد نور او تا بى كرانه

***

زخود بگذشت و چشم از خويش برداشت دلى لبريز خون و چشم تر داشت

وصال دوست را تنها به سرداشت قيامش جلوه از فتح و ظفر داشت

ز داغ لاله ها در دل شرر داشت زديده اشك گلگونش روانه

شوق وصال

هر دل كه ز نور تو ضياء داشته باشدره در حرم قُرب خدا داشته باشد

صحراى دل شيفتگان حرم شوق از گلشن عشق تو صفا داشته باشد

ايمن به معاد از شرر نار جهيم است آن كس كه به دل مهر تو را داشته باشد

بر خاك تو دانى كه چرا بوسه زند دل هر ذرّه خاك تو شفا داشته باشد

ص: 37

آن حنجره را آب بقا ريخته ساقى كز شوق وصال تو نوا داشته باشد

اى شبنم گلروى تو شفاف چو كوثرگلعطر ترا لاله كجا داشته باشد؟

در راه تو با ديده منّت بپذيرم از خصم تو گر تير بلا داشته باشد

با ديده اغماض نگر از كرم اى دوست گر «ياسر» افتاده خطا داشته باشد

جهان خون ريز بنياد است هشدارسر سال از محرم آفريدند

مولانا عبدالقادر بيدل دهلوى

سرشك ارغوانى

به گلزار جهان غم آفريدندشقايق هاى ماتم آفريدند

براى دشت خشك ديدگانم زموج اشك و خون يم آفريدند

به پاس حرمت صبح دل افروزبه روى لاله شبنم آفريدند

ص: 38

فراق عاشقى ديدند و از غم هزاران قامت خم آفريدند

عزاى هر دو عالم را به يكجاهم آغوش محرّم آفريدند

دل ما را به بازار محبت ز اوّل كار درهم آفريدند

عزاى جان شد و بر خيمه عشق ز مشكين موى پرچم آفريدند

بگيرد تا كه رونق فصل پائيزگلى بر باغ خاتم آفريدند

خزان شد شاخسار زندگانى سرشك ديده گرديد ارغوانى

ص: 39

به مناسبت تقارن ماه محرّم با سال نو

داغ حسين

هنگامه ى ماتم است، عيدى نبودعالم همه درهم است، عيدى نبود

مى سوخت دل از داغ حسين و مى گفت:چون ماه محرّم است، عيدى نبود

به مناسبت تقارن سال نو با محرّم

داغداران اهل بيت

در عزاى كشتگان كربلا بايد گريست گرچه نوروز است امّا زين عزا بايد گريست

در محرّم شادمان بودن نمى باشد روابلكه با اندوه آل مرتضى بايد گريست

گر يزيدى نيستيد از پايكوبى بگذريد

ص: 40

نينوايى شو، كه همچون نينوا بايد گريست دست عبّاس افتد از تن دست افشانى مكن

زين غم پيكر گداز و جانگزا بايد گريست گاه بايد شعله گرديد و ز جان فرياد كرد

گاه بايد سوخت امّا بى صدا بايد گريست تشنه لب كردند از پيكر جدا رأس حسين

بعد از اين غم، باز مى پرسى چرا بايد گريست؟كس نمى خندد به حال داغداران، زآن سبب

در غم جانسوز آل مصطفى بايد گريست خنده بر اشك يتيمان كار اهل شام بود

بر كسى كو، ديده داغ باب را بايد گريست رأس خونين حسين بن على مى ريخت اشك

پا به پاى آن سر از تن جدا بايد گريست عيد بى معناست وقتى در اسارت زينب است

همچو چشم آسمان زين ماجرا بايد گريست آل عصمت داغدار و اهل كوفه شادمان

يا كه بايد سوخت از اين داغ يا بايد گريست ماه اندوه حسين بن على، ماه عزاست

«ياسر» از اين واقعه در هر كجا بايد گريست

ص: 41

حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام

اشاره

ص: 42

ص: 43

نقش غم

تادست فلك پرده ز رخسار كشيدخون بر دل من نقش غم يار كشيد

چون دسترسى نبود آنروز به تودشمن تن نايب تو بردار كشيد

تنهاترين غريب

شبِ مرد غريبى در ميان كوچه سرگرددنمى داند كه در كوفه بماند يا كه برگردد

ميان كوچه ها مى گردد اما مانده سرگردان شب شام غريبانش كجا امشب سحر گردد

مردّد مانده اين تنهاترين مردى كه در كوفه ست رود يا نه، بماند، روبرو با صد خطر گردد

ص: 44

كنار خانه اى زد تكيه بر ديوار تنهايى غم و اندوه هر لحظه درونش بيشتر گردد

صداى مهربانى خواند او را جانب خانه كه اى تنها، مبادا چشم تو از اشك تر گردد

بيا اى مانده تنها در ميان كوچه ها امشب بيا شايد كه غم هاى تو لختى مختصر گردد

فرستاد آخرين پيغام خود را غرق خون مسلم كه شايد قافله سالار مظلومان خبر گردد

ز زخم تيغ بر پيكر نباشد خون جگر يكدم كه از زخم زبان دشمنان خونين جگر گردد

اگر «ياسر» بخون غلتد تن عاشق رواباشدكه هر پروانه بهر يار خود بى بال و پر گردد

آتش طغيان

كوفيان اين من و اين شام پريشان شمابرمَلا گشت به من ظلمت پنهان شما

ميزبانان همگى روى به بازار كنيدتا ببينيد چه كردند به مهمان شما

كوفه ويرانه ز پيمان شكنان خويش است حال اين اشك من و كوفه ى ويران شما

ص: 45

پس از اين عهد شكستن ز شما، مى بينم سرو سامان نبود در سرو سامان شما

مانده ام خسته ولى برتر و والاست مراارزش پير زنى از همه مردان شما

بهر قتل پسر فاطمه آماده شديدچيست از بهر چنين واقعه برهان شما

مى شود پاك ز خون نيزه و شمشير ولى پاك هرگز نشود ننگ ز دامان شما

بعد از ين حادثه، در كرب و بلا مى گرددخون، دل فاطمه از ظلم فراوان شما

عطش و كرب و بلا، قتلگه و زينب و غم شعله و خيمه گه و آتش طغيان شما

اى كه گشتيد در اين دشت عنانگير نفاق عاقبت مى شكند پايه ى لرزان شما

نى فقط «ياسر» دل خسته، همه مى دانندساحلى نيست بر اين جوشش عصيان شما

ص: 46

گرد بى كسى

ز اشك ديده تر كردم حريم دامن خود راكه تا شويم زِگرد بى كسى پيراهن خود را

من آن از پا فتاده باغبانم كاندرين غربت به دست خصم دادم غنچه هاى گلشن خود را

عجب نبود اگر از بام سنگم مى زنند اين قوم كه با خود دوست مى پنداشتم من دشمن خود را

گذارم تا اثر بر قلب سنگ خصم بد آئين سپر بر سنگهاى كوفيان كردم تن خود را

زِ جان قطع نظر كردم، به راه وصل ثاراللَّه چو ديدم بر سر دار الاماره مأمن خود را

جهان شد قيرگون «ياسر» مرا، آنجا كه مى ديدم نهان در ابر ماتم آفتاب روشن خود را

ص: 47

در رثاى سفير حضرت امام حسين عليه السلام

مسلم بن عقيل عليه السلام

معراج عشق

دل من داغ را آيينه دار است رخ من لاله گون از شوق يار است

ميان كوچه ها مى گردم امّادل خونينم امشب بى قرار است

نمى گريم به حال خويش ليكن ز هجر دوست چشمم اشكبار است

ز خون در شهر غم آذين ببنديدكه امشب عاشقى مهمان دار است

براى غربتم اين بس كه حتّى طناب دار هم چشم انتظار است

عروج عاشقان از خاك و خون است ولى معراج من دارالاماره است

تن مهمانى امشب از ره كين به دست ميزبانان سنگسار است

براى وصل روى يار «ياسر»شهادت عاشقان را افتخار است

ص: 48

در مناى كوفه

اى گل باغ فاطمه هستى من فداى توگلشن جان من خزان مى شود از براى تو

من كه به جرم عاشقى بر سردار مى روم سرخوشم اى اميد دل كشته شوم به پاى تو

در يم خون فتاده ام، بسمل خويش را بخوان تا شنوم به موج خون بار دگر صداى تو

در ره تو فروختم گوهر بود و هست خودتا كه خريده ام به جان رنج و غم و بلاى تو

گر كه نشد ميسّرم بار دگر ببينمت نقش بود به چشم من چهره دلرباى تو

جانب كوفيان ميا، خون خدا، كه دم به دم داغ احاطه مى كند گلشن لاله هاى تو

هر دو كنيم جان فدا در ره عشق حق ولى كوفه بود مناى من كرب وبلا مناى تو

ص: 49

حماسه مسلم عليه السلام

عاشق فرزند زهرا، مسلمم جان نثار راه مولا، مسلمم

كوچه هاى شهر كوفه در عزاست طايرى در وادى غربت رهاست

اين چنين عاشق نديده روزگارتا به پاى خود رود بالاى دار

تير غم را بر دل زارم زنيدعاشقم عاشق، مرا دارم زنيد

كوفه گرديده منايم كوفيان!تشنه زخم شمايم كوفيان!

سينه ام را بحر طوفانى كنيدعاشقى را تشنه قربانى كنيد

تا كنون چشمى نديده در جهان دست مهمان را ببندد ميزبان!

اى شما سرچشمه هاى ظلم و كين!ننگ تاريخ بشر روى زمين!

ص: 50

ميزبان با ظلمت شب همصداست ميهمان تنها ميان كوچه هاست

گيرم اينجا كس مرا همدرد نيست در شما اى كوفيان يك مرد نيست

پاسخ حيرانى چشم مراكس نمى داند كه حيرت گرد نيست

همره تنهاييم اى كوفيان!جز سرشك گرم و آه سرد نيست

بسته دست و پاى من زنجيرتان بر گلوى تشنه ام، شمشيرتان

طعنه گاهى بر دل تنگم زنيدگه ز روى بام ها سنگم زنيد

مى نويسد آسمان، ننگ شمااين تن مجروح و اين سنگ شما!

اى حسين! اى عشق را روح سترگ يوسفت افتاده در چنگال گرگ

ص: 51

حضرت مسلم عليه السلام

شعله ى اشك

باز در محفل دل صحبت ايثار تو بودسخن از عشق تو و جذبه ى دلدار تو بود

به تماشاى قدت آمده در كوفه ى غم مردم چشم منِ خسته كه زوّار تو بود

نه فقط عطر محبّت چكد از نام گلت نرگس گلشن جان ديده ى بيمار تو بود

مُهر و سجّاده معطّر ز نماز شب توست كوفه را شمع شبش ديده ى بيدار تو بود

كربلا فصل شكوفايى نام تو ولى كوفه پائيزترين جلوه ى گلزار تو بود

كوچه در كوچه تو را بس كه غريبانه گذشت سايه ى غربت و غم تكيه ى ديوار تو بود

طوعه در طاعت حق بود و تو را يارى كردزان جماعت فقط اين پير مدد كار تو بود

اى ز پيمان شكنان روزه شكسته در خون واى ازآن لحظه ى خونين كه به افطار تو بود

ص: 52

ظلمت كوفه ز يك سو به تو آورد هجوم طعنه ى خصم ز يك سو پى آزار تو بود

بس كه مى ريخت گل از پيكر صد پاره ى تولاله گون روى زمين از تن خونبار تو بود

آبرو يافته ى غيرت خود گرديدى سندم خون رهاگشته به رخسار تو بود

گفتى اى پيك صبا رو به سوى مكّه كنون با حسين بن على گوى كه دل يار تو بود

يا حسين اى تو مرا از همه محبوب ترين هر كجا روى نهادم همه آثار تو بود

تيغ و شمشير ونى و دار خريدار مننددل به تاب منِ خسته خريدار تو بود

مى رود دست به دست آن كه تو را مى خواهدشور اين مرحله از گرمى بازار تو بود

شعله اى داشت غم يار در آيينه ى اشك«ياسر» اين شعله پديدار ز گفتار تو بود

ص: 53

زبانحال طفلان مسلم عليه السلام

ساقه هاى شكسته

يتيم و تنهاييم زغم رهان ماراغريب اين شهريم بده امان ما را

ز ظلم اهل كين ز پا در افتاديم گرفته تير غم چنان نشان ما را

دو گل ولى پژمان به باغ اندوهيم بيا تواى گلچين مكن خزان ما را

زمحنت بابا دو چشم ما خون است به برگرفت اكنون غم گران ما را

ببين در اين غربت نشسته از ماتم بديده اشك خون، به دل فغان مارا

شكسته بال و پر زتير هجرانيم بيا و برگردان به آشيان ما را

شكفته ايم اينك به شاخه ى اندوه مكن چنين پرپر به بوستان ما را

سرشك ما بنگر ز قتل ما بگذرنمانده در پيكر دگر توان ما را

ص: 54

كسى به مهمانش جفا نخواهد كردچها رسيد اينجا زميزبان ما را

چه سود از اين ناله كه در جگر داريم چه آتشى زين غم فتد به جان ما را

چنان فلك «ياسر» زديده و سينه سرشك و آه غم شده روان ما را

ص: 55

خروج قافله از مكّه و ورود به كربلا

اشاره

ص: 56

ص: 57

هفتاد و دو نور

در كرب وبلا هلال ماتم چو دميدشد تيره تر از شام سيه صبح سپيد

گويند كه هفتاد و دو نور آمده بودهفتاد ستاره يك مه و يك خورشيد

بى كرانه ترين آفتاب

اى مبدأ تاريخ پيروزى محرّم آغاز فرياد ستم سوزى محرّم

اى در حصارت آسمان و هر چه نور است صدكهكشان دل از زمينت در عبوراست

ديدم تجلّى گر زتو نور خدا راو زجلوه هايت «كُلُّ ارضٍ كربلا» را

ص: 58

ظالم بكف صد دشنه ى تزوير داردمظلوم در پيشش زخون تفسير دارد

كفر آمده در پيش ايمان مجسّم ايمان بود در موضع حقّى مسلّم

اى ماه ايمان و شهادت جان فدايت بوى شجاعت خيزد از كرب و بلايت

درسى كه عاشوراى تو دارد بعالم درس سعادت يابى دلهاست هر دم

اى دل بيا عبرت بگير از نهضت عشق جارى كنيد از آن به رگها غيرت عشق

عشق حسين بن على عشق خدايى ست عشق حسين از ظلم وظلمت ها رهايى ست

اى منشاء تاريخ خون ماه محرّم اى آسمان لاله گون ماه محرّم

در آسمانت كوكب خون مى درخشدهفتادو دو خورشيد گلگون مى درخشد

هفتاد و دو آيينه ى صيقل گرفته روشنگرى از چشمه ى مقتل گرفته

هفتاد و دو ياس سفيد امّا بخون رنگ هفتادو دو گلبرگ با هستى هماهنگ

هفتاد و دو عنوان به طومار شهادت هفتاد و دو جارى ترين صبح سعادت

هفتاد و دو پيكارگر در صحنه ى عشق

ص: 59

هفتاد و دو آراسته از شحنه ى عشق هفتاد و دو خونين شقايقهاى اين خاك

گلهاى در خون سركشيده تا به افلاك هفتاد و دو مظلوم ظالم كش رسيده

هفتادو دو صبح برنگ خون دميده اى وسعت صحراى جاويدان محرّم

اى رويش انديشه ى قرآن محرّم ما را ببر در سوره هاى جاودانت

در آيه هاى روشن هستى نشانت ما را ببر آنجا كه حق آيينه دار است

آنجا كه دل مرآت بى رنگ غباراست ما تشنه ى آب زلال كربلاييم

ما رهرو همواره ى خون خداييم ظالم هجوم آرد اگر، درهم نگرديم

سرويم و در پيش ستمگر خم نگرديم ما آتشيم و رويمان خونرنگ باشد

خاموشى ما مرگ ما و ننگ باشدما زاده صبحيم و باشب در نبرديم

هرگز نيندازيم تيغ از كف، كه مرديم مرد جهاد و مرد ميدان رشادت

تصوير ما پيداست در قاب شهادت اى ابتداى بيكران ماه محرّم

اى امتداد آسمان ماه محرّم

ص: 60

ما اختران مشتعل در آسمانيم ما از تو داريم آنكه نورى مى فشانيم

افتاده قلبم در تپش هاى مداوم در خون گرفته ريشه اين نخل مقاوم

نبض دل من مى زند چون نبض هستى بنشسته جانم در حرير شور و مستى

نخل دل ما ريشه در آيينه داردشور بجا ماندن درون سينه دارد

شورى كه گيرد جان از او رنگ خدايى شورى كه گرداند دلم را كربلايى

اين كربلا رمز بقاى ماندن ماست برنيزه هاى عشق گلگون خواندن ماست

اين كربلا درياى توفان خيزداردفصلى شكوفا در دل پائيز دارد

اين كربلا محصور در ايثار و عشق است منشور جاويد دل ودلدار و عشق است

اين كربلا خون نامه ى هفت آسمان است تصوير خورشيدى برنگ ارغوان است

اين كربلا دارد گلاب خون ز هر گل هستند اينجا حق و باطل در تقابل

باطل بكف تيغ رذالت دارد اينجاانديشه ى كفر و جهالت دارد اينجا

ص: 61

امّا حقيقت موجى از آيينه دارددر وسعت خود فوجى از آيينه دارد

حق خيمه دار عترت نور است اينجاباطل سيه رويى كه منفور است اينجا

اى كربلا اى سرزمين آسمانى جغرافياى سبز از خون ارغوانى

روزى كه قلبم را بدست عشق دادم آن را درون قاب عاشورا نهادم

ص: 62

كربلا و عشق

تيرگى را محو كرده انقلاب كربلااز كران خون دميده آفتاب كربلا

مى برد دل را به سمت «جَنَّتُ المَأواى» نوراين نسيم بى بديل عطر ناب كربلا

روشنايى پاگرفت از صبح عاشوراى عشق ظلمت افتاده ز پا در پيچ و تاب كربلا

هر كه خواهد عشق، نوشد از عطشگاه حسين هر كه آزاده ست گردد هم ركاب كربلا

مَحرمى خواهد كه سِرّ عشق را گويد بر اورازهاى مانده پنهان در حجاب كربلا

رفت تا آن سوى خورشيد و درخشيد از افق موجى از آيينه شد هر قطره آب كربلا

بسكه گل ها از دم تيغ ستم پرپر شدندمى چكد از پنجه ى گلچين گلاب كربلا

تا به خون افتاد خورشيد و سيه شد آسمان ملتهب آيينه شد از التهاب كربلا

ص: 63

«لا ارَى الْمَوْت» از گلوى تشنه مى آيد به گوش بازخوان «الّا السَّعادَة» از كتاب كربلا

كربلا در اضطراب افتاد و مى لرزيد سخت خصم در بيم و هراس از اضطراب كربلا

زير پاى اسب ها آن سو تر از شطّ فرات بود در خون غوطه ور دُرّ خوشاب كربلا

بر كوير خيمه گاه كفر مى آمد فرودتندر تيغى كه گرديده شهاب كربلا

كم نگردد تشنگى در راه وصل عاشقى تا عطش مى بارد اينجا از سحاب كربلا

بعد هر ويرانه آبادى رسد از لطف عشق شد دل افتاده ى «ياسر» خراب كربلا

ص: 64

عطش و آتش و زخم

پيش رو جاده اى از خون و خطر داشت حسين چون كه انديشه ى توحيد به سرداشت حسين

گرچه مى گشت همه هستى اش ايثار ولى نهضتش بوى خدا، بوى سحر داشت حسين

گرچه پرپر شده باغش زهزاران گلچين از كران تا به كران عطر ظفر داشت حسين

گرچه افتاد به خاك و زكفش تيغ افتادباز از حنجره ى تشنه سپرداشت حسين

آخرالامر در اين واقعه ى سرخ عطش حنجرش سوخت و بر عشق نظر داشت حسين

خويش را غوطه ور از تيغ ستمگر مى ديدآن زمان كز وطنش عزم سفرداشت حسين

داغ در داغ دلش لاله ى آتش مى شدبس كه در سينه ى خود خون جگر داشت حسين

عطش و آتش و زخم و بدن غرقه به خون آنچه مى ديد در آن روز خبر داشت حسين

ص: 65

غم غارت شدن پيرهن كهنه نبودچون كه پيراهنى از عشق به برداشت حسين

تا كه دين حفظ شود منّت شمشير كشيدبهر حق كرد فدا جانى اگر داشت حسين

همه را غرقه به خون ديد و درخشان برخاك آسمانى كه پر از شمس و قمر داشت حسين

يك طرف داغ برادر كمرش را بشكست يك طرف آتش هجران پسر داشت حسين

تا كه سر سبز بماند شجر عاشوراكام خشكيده ولى ديده ى تر داشت حسين

قامت ظلم اگر بود به كف بودش تيغ خرمن كفر اگر بود شرر داشت حسين

آن نهالى ست كه بخشد به دو عالم هستى آن درختى ست كه از عشق ثمر داشت حسين

شده هر قطره ى خونش افق خورشيدى با خود آيينه اى از جنس گهر داشت حسين

«ياسر» از تابش خورشيد رخ زيبايش آسمانى همه لبريز قمر داشت حسين

ص: 66

از كعبه تا كربلا

كعبه اى آيينه عشق و صفاوى تجلّيگاه پر فيض خدا

كعبه اى ميعادگاه خستگان وى حريم تو پناه خستگان

كعبه اى مرآت نورانىّ عشق بارگاه قدس سبحانىّ عشق

كعبه اى بيت حقيقت جوىِ دل روشن از انوار رويت روى دل

كعبه اى روح صلات عاشقان جارى از دستت حيات عاشقان

ديده بگشا اى فداى اسم توجان تو گردد جدا از جسم تو

تيره كن آيينه را بى روى آب مى رود از آسمانت آفتاب

كعبه اى آب زلال تشنگان پر ز تو جام خيال تشنگان

ص: 67

دارد از درگاه تو عزم عبوركاروانى از شقايق هاى نور

قطره ها در بحر خون گوهر شونداين شقايق ها همه پرپر شوند

افتد از رونق دگر گلخانه هامى روند از بوستان پروانه ها

عزم رفتن دارد از كعبه حسين آن فروغ چلچراغ عالمين

شد برون از بارگاه كبرياجامه پوشيده ز تسليم و رضا

آن به رگ هاى زمين خون خدامى رود اينك به سمت كربلا

داغ هستى هر چه باشد مى خردباغى از گل را به همره مى برد

تا به روى اشتران محمل به بست كعبه تا كرب و بلا در غم نشست

اى زمين كربلا آمد حسين وى بيابان بلا آمد حسين

همره او خواهرش زينب بوديادگار مادرش زينب بود

كربلا او آيت شمس الضحى است چهره اش آيينه دار كبرياست

ص: 68

كربلا او نور حىّ سرمد است قافله سالار دين احمد است

كربلا او را بود يار و معين زاده آزاده امّ البنين

بهرت از باغ ولا در عالمين غنچه نشكفته آورده حسين

در ديار عشق آن روح نمازبا سپاه شوق آمد از حجاز

آنكه دلها روشن از انوار اوست انتشار نور از رخسار اوست

آمده تا سر دهد در پاى دين لاله گون از خون كند سيماى دين

آمده تا عشق را احيا كندجان خود قربان در اين صحرا كند

روز عاشورا رخش بر خون نهدتا نواى عاشقى را سر دهد

كهنه پيراهن ورا چون جوشن است مرهم او زخم تيغ دشمن است

آمده آن آفتاب صبحدم بگسلد زنجير ظلمت را زِهم

ص: 69

جام لبريز خون

وارد كرب وبلا شد كاروان كم كم آيد بوى غم، بوى خزان

كاروانى غرق در بيم و اميدكاروانى غرق در آه وفغان

آمدند اصحاب جانباز حسين جملگى آماده بر ايثار جان

زد به يك سو خيمه ى مردان عشق سوى ديگر خيمه هاى بانوان

كوفيان كردند مهمانش ولى راه را بستند بر اين ميهمان

گردد اينجا جام دل لبريز خون گردد اينجا چشم گلها خون فشان

از غبار بر رخِ اين قافله مى رود نورى به سمت كهكشان

گر كه آيد تير اندوه از فلك مى شود پشت زمين از غم كمان

ص: 70

آهِ زينب گر كه برخيزد ز دل تيره مى گردد نگاه آسمان

اى زمين كربلا آمد حسين با علمدارى چو عبّاس جوان

در ميان لاله هاى سرخ عشق غنچه اى نشكفته دارد باغبان

نوجوانى آمد از آل رسول كز علىّ مرتضى دارد نشان

تا نماز عشق را خواند حسين اى بلال كربلا برگو اذان

مى چكد بس عطر حق از لعل شان شد فضا لبريز از بوى جنان

«ياسر» اينجا نقش بسته بر زمين سايه هاى تيغ و شمشير وسنان

هفتاد و دو آيينه

آمدم اى سرزمين بيقراران كربلاآمدم تا دل بگيرد در تو سامان كربلا

پيش رويم موج و توفانى زِ درياى بلاست اى تو تنها ساحل اين موج و توفان كربلا

ص: 71

كوفيان رسم پذيرايى نمى دانند، توميزبانى كن در اين وادى زِ مهمان كربلا

گرندارى گل به روى دامن خود غم مخورمى شود از خون گل اينجا گلستان كربلا

مى شود هفتاد و دو آيينه پرپر مثل گل خاك تو چون آسمان گردد درخشان كربلا

آسمان مى سوزد آن دم كز غم گلگون رُخان شعله ها برخيزد از چاك گريبان كربلا

باغبانى بى قرارم زانكه در آغوش من غنچه اى پرپر شود با لعل خندان كربلا

خون پاك يوسفم را بر زمين خواهند ريخت گرگهاى صف زده در اين بيابان كربلا

ماه آل هاشم اينجا مى شود غلتان به خون در كنار علقمه با كام عطشان كربلا

روز عاشورا در اينجا ذوالجناح از داغ من مى رود در خيمه با يال پريشان كربلا

مى رسدشام غريبانى كه زينب از فراق اشك ها دارد به رخ چون شمع سوزان كربلا

كاروانى را كه آوردم در اينجا- خونجگرمى رود منزل به منزل شام ويران كربلا

«ياسر» از اين كشتگان وادى قدس اله گنج ها در سينه خواهد داشت پنهان، كربلا

ص: 72

گلاب خون

رساندم در زمين كربلا تا محمل خود رابه روى چهره جارى كرده ام خون دل خود را

براى آنكه سازم، گلشن اسلام را گلگون در اين صحراى غم آورده ام من حاصل خود را

گرفتم منزل اينجا، ليك خون شد ديده ام آندم كه ديدم لاله گون از اشك زينب منزل خود را

زِ بس دارند شوق جان نثارى قاسم و اكبرزِ خون پاكشان گيرم گلاب محفل خود را

در اين امواج توفانزا نهادم پاى خود شايدببينم در ميان موج خون ها، ساحل خود را

فتاده بس مرا مشكل فراق روى جانانم ولى با تيغ دشمن حل كنم اين مشكل خود را

من آن خورشيد تابان هدايت خيز قرآنم كه زير تيغ هم دارم عنايت قاتل خود را

كسى كز رأفت ورحمت به دشمن ديده بگشايدكجا محروم خواهد كرد «ياسر» سائل خود را

ص: 73

حضرت حُرّ بن يزيد رياحى رحمه الله

اشاره

ص: 74

ص: 75

پيمانه هستى

پيمانه هستى اش ز ماتم پُر شدهر قطره اشك ديده اش چون دُرّ شد

دانى كه چگونه حُرّ شد آن نام آورآزاد زِ بند نفس شد تا حرّ شد

حضرت حُرّ بن يزيد رياحى رحمه الله

شرار عشق

گر جدا بود در اين مرحله راهم باتوحال من آمده ام، عفو گناهم با تو

شرم دارم ز تو اى آينه ى روى رسول در تعرّض شده گر خيل سپاهم با تو

اذن دادى كه نگاهم به نگاهت افتدگرچه دانم چه كند، داغ نگاهم باتو

ص: 76

بال و پر بسته ام و حال تباهى دارم رفع اين روز غم و حال تباهم باتو

من سيه روى از آنم كه گرفتم راهت روشنى بخش دل و روى سياهم باتو

ماه يعنى دل سرشار ز مهر تو حسين راهيابى به سرا پرده ى ماهم باتو

دوست دارم كه بسوزم ز شرار عشقت گرچه دير آمده ام، شعله ى آهم باتو

جرم من كوه گناه و دل من چون پركاه بخشش كوه گناه و پر كاهم باتو

«ياسرم»- حُرّ، ز تو بگذشت حسين بن على كاش بخشند در اين لحظه مرا هم باتو

حضرت حرّ بن يزيد رياحى رحمه الله

فيض حضور

در تفكّر بود او از كار خويش خون خجلت خورد از رفتار خويش

زد نهيب از هر طرف بر جان خودشعله زد بر فكر سرگردان خود

ص: 77

كاين تويى آزاده ى دشت بلاپس چرا در بند نفسى مبتلا؟

بند نفست را گسل شمشاد شواين قفس را بشكن و آزاد شو

دل به يار خود بده دلداده باش حرّ تويى، چون نام خود آزاده باش

طاير بام بلا پر را گشودپشت پا زد بر تمام هست و بود

سوى كوى دوست پر وا كرده است ديده را از اشك دريا كرده است

داشت آن يابنده ى فيض حضورپشت سر ظلمت، مقابل نورِ نور

دل به دريا زد كه دريايى شوداين به خاك افتاده بالايى شود

خون غيرت در رگش آمد به جوش باده ى ايثار را شد جرعه نوش

كز كجا مى آيد آواى حزين واى من از كيست؟ اين «هَلْ مِنْ مُعين»

جان من در آتش اين ناله است همنواى بغض چندين ساله است

در گلو فرياد امّا بُد خموش كوله بار خجلتش بر روى دوش

ص: 78

چون گنهكارانِ در بيت الحرام سر به زير انداخت در پيش امام

گفت او را عشق، جان پرور شوى رخ بر آر اينجا كه روشن تر شوى

از چه سر بر زير دارى، ماه نوچشم خود واكن سخن از جان شنو

اى گرامى ميهمان داغ مااز عطش خشكيده بنگر داغ ما

گفت من آگاهِ اين درد و غمم وز پريشانى چو مويت درهمم

آمدم خاك كف پايت شوم قطره اى در موج دريايت شوم

اى كه درياى تو درياى غم است هر كه لب تشنه ست اينجا محرم است

آمدم تا محرم اين در شوم پيش پايت مثل گل پرپر شوم

اى غريب تشنه خيز كربلااى عطش نوشيده از «قالُوا بَلى»

رخصت رفتن به ميدانم بده خانه بر دوشم تو سامانم بده

اذن ميدانش امير عشق دادباغى از گل بر اسير عشق داد

ص: 79

تيغ بر كف جانب ميدان شتافت گوهر گمگشته ى خود باز يافت

رشته هاى عافيت از هم گسست جوشنش در جوشش خونش نشست

بر زمين افتاد از بالاى زين نهرى از خون باز شد روى زمين

در دلش ايجاد مى شد شور و شين بود در ذهنش، كه مى آيد حسين؟

ناگهان دستى سرش را برگرفت عشق اينجا جلوه ى ديگر گرفت

بود گرچه پاره پاره پيكرش خنده زد تا ديد گل را در برش

گفت مولا بنده اى شرمنده ام تا تويى و عشق، من هم زنده ام

از تو دارم من حيات خويش رااين حيات و اين ثبات خويش را

ص: 80

در سايه ى رحمت دوست

بر حُرّ روسياهت افكن نگاه خود رااز درگهت مرانى اين روسياه خود را

اى بحر رحمت حق، وى ساحل عطوفت آورده ام به نزدت كوه گناه خود را

اى آفتاب زهرا در دشت بى پناهى در سايه ى تو ديدم تنها پناه خودرا

از فعل خود غمينم، شرمنده و حزينم آوردم ار به راهت اوّل سپاه خودرا

اذن جهاد خواهم تا با نثار جانم جبران كنم از اين ره من اشتباه خودرا

از بار جرم و عصيان ديگر توان ندارم تا آن كه باز گويم حال تباه خود را

«ياسر» ببين كه سوزم در آتش غم اودارم گواه اكنون من اشك و آه خودرا

ص: 81

حبيب بن مظاهر رحمه الله

اشاره

ص: 82

ص: 83

براى حبيب بن مظاهر رحمه الله

چهره گلگون

آن چهره ى پر ز نور گلگون شده بوددريا ز غمش دو چشم گردون شده بود

مويى كه سفيد گشت از بهر خدادر راه حسين سرخ از خون شده بود

در آغوش زخم

بود در صحراى ايثار وبلاپير جانبازى به دشت كربلا

همّت از آن پير، همّت مى گرفت مردى از او درس غيرت مى گرفت

ديده هستى نديده تا به حال پيرمردى اينچنين با شور و حال

ص: 84

شوق جانبازى به گرمى داشت اوغم ز قلب يار برمى داشت او

پير ميدان دار دشت عاشقان تير مژگان دارد وقدّ كمان

تا كه در عالم سرافرازى كنددر حريم يار جانبازى كند

تا نباشد از شهادت بى نصيب رفت در ميدان جانبازان حبيب

آنكه رنج و غم هم آغوشش بُوَدجوشن ايثار تن پوشش بود

جرعه نوش شهد عشق يار شدمست از آنرو طالب ديدار شد

تير دشمن تا نشيند در برش مى گشود آغوش، زخم پيكرش

شهدها نوشيد از دست طبيب گشت قربان حبيب خود حبيب

ص: 85

حضرت على اكبر عليه السلام

اشاره

ص: 86

ص: 87

نذر حضرت على اكبر عليه السلام

سايه گل

چون سايه گل به روى پرچين افتدبار غم او به قلب غمگين افتد

اين گل كه چنين نشو و نما كرده كنون پرپر شود ار به دست گلچين افتد

در رثاى حضرت على اكبر عليه السلام

ماه و خورشيد

غم او را به دل باور نمى داشت اميدى در جهان ديگر نمى داشت

ز روى ماه او خورشيد يك دم دو چشم خويشتن را بر نمى داشت

ص: 88

تقارن

سرشك از ديده اش جوشيد خورشيدزمين را غرق در خون ديد خورشيد

بود بر اين تقارن خاك شاهدشگفتا ماه را بوسيد خورشيد

جانسوزترين داغ

اى نگهت هم نفس آفتاب ديدن رويت هوس آفتاب

آيه آيينه پيغمبرى سوره چشمان حسين، اكبرى

چشم اگر بال و پرى واكندآيد و حُسن تو تماشا كند

ص: 89

حُسن تو آيينه احمد نماست ياس سفيد حرم مرتضاست

ياس، معطّر زِ شكوفايى ات ماه، خجل زآن همه زيبايى ات

هر چه كه والاست تو والاترى سرو، چه گويم، كه تو رعناترى

مهر ندانم كه تو رخشان ترى ماه نخوانم كه تو تابان ترى

اى زِ پى ات آمده ليلاى عشق پر ز گل و عطر تو صحراى عشق

آن كه ترا شبه نبى آفريدبار دگر جلوه احمد كشيد

كفر نگويم كه خدا منظرى نى على اكبر، كه تو پيغمبرى

اى چو نبى رنگ تو و بوى توحُسن تو و خُلق تو و خوى تو

باز پريشان و دگرگون منم زاده ليلا تو و مجنون منم

اين منم آشفته تر از موى توديده ام از بام فلك روى تو

روى تو خورشيد دل خسته ام باز به گيسوى تو دل بسته ام

ص: 90

موى تو چون شام سياه من است روى تو روشنگر راه من است

راه من اى آينه كبرياراه حسين است و ره كربلا

كرب و بلايى كه تويى لاله اش همنفس اشك تو شد ناله اش

كرب و بلا گفتم و آتش شدم آه چو قلب تو مشوّش شدم

جارىِ عشق است ترا هر رگت خون حسين بن على در رگت

ز آن سبب اى رونق سرو سهى چون پدر خويش تو ثارالّهى

گل ز دو چشم تو گلاب آوردبهر تو بحر آيد و آب آورد

داشت به دنبال تو دل ناله هاسوخت ز داغت جگر لاله ها

خوانده ام از لعل تو با يك نگاه سوختى از هرم عطش آه آه

اى على اكبر گل باغ حسين تازه شد از داغ تو داغ حسين

گرچه معطّر ز تو هر باغ بودداغ تو جانسوزترين داغ بود ...

ص: 91

ياس پرپر

اين كه رخشان روى او چون گوهر است ماه گردون يا علىّ اكبر است

تيغ عشق آورده بر كف در نبرديا به دستش ذوالفقار حيدر است

در وجودش خُلق وخوى آفتاب بر زبانش منطق پيغمبر است

گيسوانش تيره تر از شام كفرچهره اش خورشيد صبح خاور است

تشنگى مى جوشد از لب هاى اوگرچه تفسير زلال كوثر است

چون كه برخيزد قيامت مى كندقامت سروش چه گويم، محشر است

مى رود در رزمگاه عشق و خون اين كه بر خيل جوانان رهبراست

يك طرف گرم تماشايش پدريك طرف محو نگاهش خواهر است

ص: 92

از عطش خشك است گرچه حنجرش در عوض از اشك لب هايش تر است

چشم هايم بحر خون از بهر اوست كشتى اين بحر را او لنگر است

در جهاد اكبر از خود در گذشت«إِرباً إِرْبا»، در جهاد اصغر است

پاره پاره پيكرش بنگر، ببين آسمانى را كه پُر از اختر است

بگذر از تن تا كه بالايى شوى مانع از پرواز تنها پيكر است

آن كه خواهد بال و پر، ماند به خاك اوج گيرد آن كه بى بال و پراست

اين ميان خاك و خون پرپر زده بسمل دل يا كه ياس پرپر است

يوسف افتاده در چنگال گرگ يا خليل اللَّه پور آزر است

بر تنش از بس نشسته تيغ خصم برگ برگ او شقايق منظر است

«ياسر» اين دل از غم آن نازنين آتش افتاده در خاكستر است

ص: 93

پرواز روى موج خون

كربلا كنعان ومن يعقوب و يوسف اكبرم بويى از پيراهنش روشنگر چشم ترم

چهره ى زيباى او تصويرى از ختم رسل خُلق وخويش، منطقش مانند جدّ اطهرم

قامتم گردد كمان از قامت گلگون اومى نشيند تير هجران از غمش بر پيكرم

لحظه ى رفتن كه بوسيدم ورا فهميده بودمى چكد بر روى لب هايش عطش از حنجرم

گر كشد شعله نسيم تيغ ها از پيكرش اين شرار آتش غم مى كند خاكسترم

روى دريايى ز خون پرواز دارد او- ومن بشكند از موج و توفان عاقبت بال و پرم

هر كه دارد محشرى در عالم هستى ولى از بخون غلتيدنش گردد مهيّا محشرم

من سراپا در تماشاى على امّا زمن بر نمى دارد دو چشم خويشتن را خواهرم

ص: 94

در كدامين مرحله همدرد اشك فاطمه ست كز نگاهش مى شود تفسير داغ مادرم

«ارباً ارباً» گشتنِ او شد مجسّم پيش چشم آن زمان كز من جدا مى گشت ومى رفت از برم

مى رود، پيداست بعد از رفتنش سمت خطرمى نشيند سايه ى غم از فراقش بر سرم

تا كه «ياسر» مى نوشتم از غم جانسوز اومى چكيد از واژه، خون در سطر سطر دفترم

در رثاى حضرت على اكبر عليه السلام

پائيز بهار

در آن هنگامه كز داغت چو آتش مشتعل گشتم تو پرپر مى زدى در خون و من هم خون به دل گشتم

هنوز اى تشنه لب حيرانِ آن يك لحظه ديدارم كه آب از من طلب كردى ومن از تو خجل گشتم

به وقت وصل، ياران را غمى ديگر نمى ماندولى من دادم آنجا جان كه با تو متّصل گشتم

چو ديدم عضو عضوت را جدا كرده زِ هم دشمن بهارم گشت پائيز و به يك دم منفصل گشتم

ص: 95

زآب چشم من گِل گشت خاك كربلا اى گُل زمين گير از غم روى تو در اين آب و گِل گشتم

ترا گفتم كه چشم خويش را واكن، نشد ممكن تو چشم خويش را بستى و من هم منفعل گشتم

اگر «ياسر» ز جاى خويش نتوانم كه برخيزم پدر بودم، زِ داغ لاله خود مضمحل گشتم

شمع وصال

اى مه كامل و اى شمع وصالم پسرم تو به خون خفتى و من همچو هلالم پسرم

همه جا نقش رخت در نظرم جلوه گراست نرود ياد تو هرگز ز خيالم پسرم

چه كنم گر نكنم گريه كنار بدنت من كه در بحر غمت غرق ملالم پسرم

با سكوت تو رود جان ز تن خسته من لب گشا، رحم نما رحم به حالم پسرم

ره ديدار ترا بسته به پيش نظرم خون رخساره ات اى روح كمالم پسرم

تا دگر بار ببينم من دلخون رويت مى چكد بر رخ تو اشك زلالم پسرم

ص: 96

طاير عشقم و از پيش تو رفتن نتوان زآن كه بشكست ز داغت پر و بالم پسرم

دست دژخيم جدايت ز گلستانم كرداى به باغ دل و جان تازه نهالم پسرم

«ياسر» از قلب من سوخته دل مى گويداى فروزنده مه نيك خصالم پسرم

ص: 97

خورشيد و ماه

بود در گلشن گل پرور خودباغبان محو گل پرپر خود

بر نمى داشت دمى چشم حسين از رخ ماه على اكبر خود

آه- خورشيد به خون ديد طپان ماه را روى زمين در برخود

هيچ خورشيد نديده ست هنوزغرق در وادى خون اختر خود

مرغ حق طاقت پرواز نداشت داد از دست قوى شهپر خود

بر دل شعله ور از آتش داغ آب مى ريخت ز چشم تر خود

غير يك لاله پژمرده نبودمى كشيد آنچه كه در پيكر خود

گوهر عشق على بود و حسين داد افسوس ز كف گوهر خود

ص: 98

مو پريشان ز پسر گشت جداديد چون مويه كنان خواهر خود

باغبان خم شد و «ياسر» بگرفت بوسه از روى گل پرپر خود

ص: 99

حضرت قاسم و عبداللَّه بن حسن عليهما السلام

اشاره

ص: 100

ص: 101

صحراى بلا

چو غم بگرفت صحراى بلا راشكست از كين قد نخل ولا را

هزاران زخم بر پيكر نشاندنددلاور نوجوان كربلا را

نذر قاسم بن الحسن عليهما السلام

شهد وصال

آن شاهد بزم دل كه گلگون كفن است از شهد وصال دوست شيرين دهن است

در عرصه كربلاى گلگون حسين قربانى عشق قاسم بن الحسن است

ص: 102

در سوگ نوشكفته در خون، عبداللَّه بن الحسن عليهما السلام

ياس حسن

ياسى كه زِ گلشن حسن گشت جدادر پيش حسين از چمن گشت جدا

دستى كه سپر كرد به يارى عموچون ساقه نازكى زِ تن گشت جدا

در سوگ حضرت قاسم بن الحسن عليه السلام

عطش گل

پيش چشم دشمن از پشت فرس افتاده است يادگار عشق بى فرياد رس افتاده است

در كنار پيكرش بس نيزه مى آمد فرودمثل آن مى ماند، مرغى در قفس افتاده است

گر نمى آيد دگر از او صداى يا عمو

زير دست و پاى اسبان از نفس افتاده است

ص: 103

از عطش پژمرده شد اين گل، نه از تيغ عدوگرچه در بين هزاران خار و خس افتاده است

پاى رفتن نيست ديگر قافله سالار راكاروان اينجا ز آواى جرس افتاده است

هر چه گفتى كربلا «ياسر» دلم آتش گرفت دل براى كربلايش در هوس افتاده است

ص: 104

شيرين تر از عسل

سيزده آئينه مى روييد از تابيدنش غنچه مى شد آسمان در لحظه ى خنديدنش

گونه هاى خشك او وقت وداعِ با حسين جرعه جرعه تشنگى نوشيد از بوسيدنش

مرگ را مى گفت «احْلى مِنْ عَسَل» آن نازنين مى رسيد اى عشق هنگام عسل نوشيدنش

ديدنى بود اشتياقش، ديدنى ترگشته بودروى مركب رفتن و جوشن به تن پوشيدنش

شوقِ در آغوش بگرفتن شهادت را دمى سخت باشد سخت، حتىَّ يك نفس فهميدنش

مى رود امّا صداى پاى گلچين مى رسدشد فلك را گوئيا هنگامه ى گل چيدنش

نوجوان و كارزار و اين دليرى در نبردشد تماشايى در آن دشت بلا جنگيدنش

تيغ ها در دست گل چينان و او روى زمين باغبان آمد در آن لحظه براى ديدنش

ص: 105

اشك مى غلتيد بر گلبرگ رخسار حسين چون نظر مى كرد خونين دل به خون غلتيدنش

هر كه در دل ناله دارد ناله، «ياسر» مى توان عمق درد و داغ را فهميد از ناليدنش

لاله ى سرخ حسن

اى عمو قاسم جانباز منم بعد اكبر به تو همراز منم

جان من در تب و تاب است عموحنجرم تشنه آب است عمو

لبم از سوز عطش خشكيده جگرم غرقه به خون گرديده

من كه در سوختن و ساختنم تشنه ام تشنه جان باختنم

اى عمو باز مدار از راهم اذن ميدان ز حضورت خواهم

آمدم تا كه ترا يار شوم پاى تا سر همه ايثار شوم

جان من باد فداى تو عموهستى ام هست براى تو عمو

ص: 106

منكه سرمست تولّاى توأم اى عمو خاك كف پاى توأم

تو كه از ظلم عدو مغمومى تو كه مثل پدرم مظلومى

شور عشق تو بود در سر من سپر تير غمت پيكر من

گر شكوفا شده در اين چمنم گلى از گلشن باغ حسنم

آبى از جام بقا مى خواهم در ره عشق بلا مى خواهم

اينكه از آتش خون آبم كن وز مَىْ عشق تو سيرابم كن

چون حسين اين همه شور از او ديدبهر ايثار سرور از او ديد

گفت زيبا گل باغ حسنم برو اى لاله ى سرخ چمنم

لطف معبود نگهدار تو بادقاسمم دست خدا يار تو باد

ص: 107

حامل وحى شهادت

از تن اهل حرم جان مى رودزورقى در موج و توفان مى رود

سيزده ساله عزيز مصر عشق بى سرو سامان ز كنعان مى رود

از بر پروانگان بزم خون شعله ور چون شمع سوزان مى رود

گرد او گريان همه اهل حرم او به سوى مرگ خندان مى رود

حامل وحى شهادت بى قراردر پناه نور قرآن مى رود

آن مطهّر نوجوان كربلاگرد غم شُسته ز دامان مى رود

عشق بازى مى كند با چشم دوست كاين چنين افتان و خيزان مى رود

اين گلاب آورده، ياس كربلاست قاسم است و يادگار مجتباست

***

ص: 108

داشت آن مَىْ نوش گلزار الست جام شيرين شهادت را به دست

جرعه نوش بزم حق گرديده بودوز مَىْ عشق حسينى مستِ مست

نوجوانى پير ميدان وفانوجوانى حق گزين و حق پرست

داد در راه ولايت هر چه داشت در طريق دوست داده هر چه هست

آن نهال سبز در ميدان عشق شاخ و برگ هستى اش يكجا شكست

پيش چشمان حسين از تيغ كين تار و پود پيكرش از هم گسست

رو به سمت آسمان پر مى گشودروى دامان عمويش ديده بست

لاله ى سرخ از جفاى لاله چين لاله گون افتاده بر روى زمين

***

ص: 109

در مرثيت حضرت عبداللَّه بن حسن عليه السلام

بغض پنهان

رشته ى انديشه ام از هم گسست كودك اشكم به دامن مى نشست

هر كه از غم، ديده خون افشان كندبغض خود را كى توان پنهان كند

هق هق گريه امانم را بريدچون كه عبداللَّه به ميدان مى دويد

تا در آغوش عمو مأوا كندقطره خود را وصل بر دريا كند

ديد بر روى زمين خورشيد راجلوه ى سرتا به پا توحيد را

گفت اى غرقه به خون اى ماه من شعله ور از سينه بنگر آه من

اى عمو در خاك و خون افتاده اى آفتاب من نگون افتاده اى

اشكِ گلگونش به چهره بسته پل خارها را ديد گرداگرد گل

ص: 110

اهل كوفه خار و گل باشد حسين آن كه عرش از او گرفته زيب و زين

آنكه داده روشنايى ماه رادر بغل بگرفت عبداللَّه را

تا مگر دورش كند از تيغ كين در برش بگرفت مانند نگين

غنچه پيش باغبانش ناز كردناگهان چشمان خود را باز كرد

ديد خيل لاله چينان آمدندجملگى با تيغ برّان آمدند

دست بالا برد تا كارى كنداز عموى خويشتن يارى كند

دست بالا بود و تيغ آمد به زيرشد جدا دست از تن طفل صغير

ص: 111

حضرت على اصغر عليه السلام

اشاره

ص: 112

ص: 113

نذر حضرت على اصغر عليه السلام

خدنگ مرگ

حرير شوق را پوشيد و جان دادخدنگ مرگ را بوسيد و جان داد

حسين از داغ او گريان ولى اودر آغوش پدر خنديد و جان داد

پژمرده ترين غنچه

خاموش چو ديد چلچراغ خود راحسّ كرد در آن ميانه داغ خود را

مى رفت و به سمت خيل گلچين مى بردپژمرده ترين غنچه باغ خود را

ص: 114

حجله قنداقه

آن غنچه كه جان به باغبانش بخشيددر حجله قنداقه به خونش غلتيد

مى سوخت ز سوز تشنه كامى امّاسيراب ز خون حنجر خود گرديد

آهنگ عطش

آهنگ عطش اگر چه در گوشش بودپيراهنى از اميد تن پوشش بود

با شبنم اشك رو به ميدان مى رفت يك غنچه نشكفته در آغوشش بود

ص: 115

درّ ناياب

عطش يا رب علىّ اصغرم را كرده بى تابش به خاموشى گرايد صورتِ همرنگ مهتابش

اگر چه آب ناياب است در خيمه ولى اكنون ز اشك خود دهم اين غنچه پژمرده را آبش

به دشمن گفتم آب امّا جوابم تير بود آنجانمى دانستم آن كه، مى كند اينگونه سيرابش

اگر از تشنگى خوابش نمى برد اصغرم، زينب ببين با تير دشمن برده روى دست من خوابش

فقط يك طفل در عالم نماز عاشقى خوانده است و آن هم اصغرم بود و دو دستم گشت محرابش

در آغوشم شكفت و زود پرپرشد، بيا زينب ز ميدان مى رسد طفل بخون غلتيده- دريابين

سكوت و چشم دريايى او «ياسر» خبر مى دادميان موج خون گم شد دوباره دُرّ نايابش

ص: 116

خونين ترين گل

از آسمان چشمم مهتاب رفته باشديك غنچه روى دستم از تاب رفته باشد

از تير جور گردون در آشيانه خون مرغ شكسته بالى در خواب رفته باشد

درياى كوچكى بود چشمان خسته اوافسوس از كنارم چون آب رفته باشد

اين سينه سجده گاه خونين ترين گل امّاسجّاده مانده بر جا محراب رفته باشد

در بوستان محنت رخ گردد ارغوانى گر از دو ديده دل خوناب رفته باشد

دل نغمه خوان غم نيست بر باغبان ستم نيست گرچه غنچه از گلستان شاداب رفته باشد

«ياسر» به پيش ديده گرديد تيره عالم از آسمان چشمم مهتاب رفته باشد

ص: 117

طفل آزاده

طفل جانبازى كه درگهواره بودصورتش روشن تر از مهپاره بود

گونه هايش خشك مانند كويرشعله اى از عشق او را در ضمير

باغ حق را غنچه نشكفته بودبهر جانبازى دلش آشفته بود

دفتر ايثار را شيرازه كردداغ دل ها را دوباره تازه كرد

حرف دل را چون گهر مى سفت اوبا زبان عاشقى مى گفت او

كاى پدر بگشاى بند از دست من تا شود ايثار بهرت هست من

آمد و در برگرفت او را حسين ديده روشن كرد از آن نور عين

تا در آغوش آن گل احمر كشيدهمچو خورشيد از افق سر بركشيد

ص: 118

ديد آن پروانه پرسوخته شوق رفتن را چنين آموخته

پس به ميدان بلا شد رهسپارمى رسيد آن لحظه هاى انتظار

چشم را از اشك چون كوثر كندتا گلويش را ز آبى تركند

روى دستش كودكى آزاده بودگوييا از تشنگى جان داده بود

سوى ميدان برد تا آبش دهدقلب بى تاب ورا تابش دهد

ناگهان ديد اصغرش بى تاب شدغرق در خون هاله مهتاب شد

گشت همرنگ شفق رخساره اش لاله گون شد روى چون مهپاره اش

تير دشمن جامه خون بافته حنجر آن طفل را بشكافته

ص: 119

گلبرگ هاى عطش خورده

هر قامت افراخته رعنا شدنى نيست هر قطره در اين آينه دريا شدنى نيست

هر دل به وصال آمده شيدا شدنى نيست هر عشق در اين معركه سودا شدنى نيست

خاكى كه شود قابل فيض گل ما كوآن جان كه طلب مى كند آهنگ بلا كو

***

برخيز كه ظلمت نزند خيمه به كويت يا آن كه غبار آيد و گيرد گل رويت

بر خيز كه بر تيغ زند بوسه گلويت يا خون چكد از چشم در آغوش سبويت

دل باش سراپا و قدم در يم خون نه در ميكده ى خون و خطر پاى جنون نه

***

در كرب و بلا كودكى آشفته ترين بودبشكفته ترين غنچه ى در روى زمين بود

ص: 120

عاشق تر ازو نيست كه با عشق قرين بوديك آيه ى جاويد ز قرآن مبين بود

تفسير عطش داشت به گلبرگ لبانش از تشنگى افسوس زكف داد توانش

***

بشنيد چو آهنگ غريبى ز پدر اواز جوشن قنداقه برون كرد دو بازو

انداخت نگاه و نظر خويش به هر سودر سنگر گهواره ى خود طفل خداجو

از اشك سلاحى بكف آورد در آنجاتا آن كه نماند پسر فاطمه تنها

***

برخاست ز گهواره در آغوش پدر رفت پروانه شد و پر زد و باعشق سفر رفت

بى تاب تر از تيغ عدو سمت خطر رفت اين كودك جانباز در آن عرصه اگر رفت

چون غنچه ى نشكفته به دامان چمن بودقنداقه نبود آنچه به تن داشت كفن بود

***

تا جلوه گر آمد به سر دست امامش ديدند همه چهره ى چون ماه تمامش

اين بود امام از عطش طفل كلامش جارى به زبان بود نسيمى ز پيامش

ص: 121

كاى اهل ستم گل دل بى تاب نخواهداين طفل جگر سوخته جز آب نخواهد

***

آن غنچه كه بر دامن صحرا زده آتش وان قطره كه بر ساحل دريا زده آتش

طفلى كه عطش حنجره اش را زده آتش داغ غم او بردل مولا زده آتش

داغى كه شرارش به دل خون خدا بودگفت آب ولى پاسخ او تير جفا بود

ص: 122

صفحه سفيد؟؟؟؟

ص: 123

حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام

اشاره

ص: 124

ص: 125

نذر حضرت عباس عليه السلام

شجاعت

خدا را با لب خونين صدا كردهر آنچه او «پسنديد» «اين» فدا كرد

شجاعت را ببين در پايمردى دو دست خويش تقديم خدا كرد

نماز عاشقى

گل بودى و بر خاك گلاب افشاندى اى كاش كه بر يارى او مى ماندى

تنها تو در آن كشاكش پر آشوب بى دست نماز عاشقى را خواندى

ص: 126

جانباز قيام عاشورا

اى تشنه كه خود تلاطم دريايى سقّاى لب خشك شقايق هايى

در عرصه كربلاى خونرنگ حسين جانباز قيام سرخ عاشورايى

سقا

اى روح فضيلت و دعا يا عبّاس فرزند علىّ مرتضى يا عبّاس

سيراب كن از جرعه لطفى ما راسقّاى حريم كربلا يا عباس

ص: 127

غربت نينوا

بر غربت نينواى تو مشك گريست بر دست زِ تن جداى تو مشك گريست

گر چشم ترا تير به هم دوخت ولى دريا دريا به جاى تو مشك گريست

لبان تشنه

آيينه و آب كاين چنين جاويدندبرگرد لبان تشنه ات گرديدند

از بعد ولادت وشهادت دوامام با گريه و آه دست تو بوسيدند

ص: 128

نذر حضرت عبّاس عليه السلام

آب آور تشنگان

از تن بى تاب من جز تيغ غمخوارى نكردزخم روى زخم مى آمد، دلم زارى نكرد

تا رسانم آب را بر تشنگان كربلادست حتّى تا كنار خيمه ام يارى نكرد

آبرويم مشك بود و ريخت آب و هيچ كس غير خون ديده از من آبرو دارى نكرد

تير بر يك چشم خورد و چشم ديگر شرم داشت زآن سبب اشكى به روى گونه ام جارى نكرد

گر چه يك جرعه نمى نوشيدمش، امّا فرات ديد مى سوزد لبان تشنه ام، كارى نكرد

در غريب آباد دشت كربلا جز فاطمه هيچ كس از اين دل تنها پرستارى نكرد

بودم اى «ياسر» اسير رشته عشق حسين كس به غير از او زِ من رفع گرفتارى نكرد

ص: 129

سامان دل

الا اى طلوع درخشان اباالفضل گداى درت ماه تابان اباالفضل

فداى دو دستت كه گل آفريدندزمين از تو شد لاله افشان اباالفضل

اگر غرق طوفان شود دل غمى نيست تويى ساحل هر چه توفان اباالفضل

شود شاملت «يُرزقُون» (1) 3 الهى

الا حامى روح قرآن اباالفضل

به تو داده ام دل كه تنها دل من بگيرد به دست تو سامان اباالفضل

منم بنده ى در گه لطف و جودت بده بنده ات را تو فرمان اباالفضل

فداى مرامت كه در اوج غربت وفا كرده بر عهد و پيمان اباالفضل


1- . «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ». سوره آل عمران، آيه 169

ص: 130

برون آمدى از فرات و ز كارت زمين و زمان مانده حيران اباالفضل

تو با كام عطشان و دست بريده چه كردى در آن دشت سوزان اباالفضل

فتادى تو در علقمه غرقه در خون و در انتظار تو طفلان اباالفضل

به «ياسر» نظر كن كه دارد ز ماتم در اين واقعه چشم گريان اباالفضل

آب آور گل هاى زهرا عليها السلام

اشاره

هلا، اى مظهر ايثار عباس سپاه عشق را سردار عباس

به روى صفحه باغ شهادت تويى گلواژه ايثار عباس

تو بودى در دل امواج محنت حسين بن على را يار عباس

دلت از عشق ثاراللَّه لبريزحسين از عشق تو سرشار عباس

تو اى آب آور گل هاى زهرادوباره مشك را بردار عباس

ص: 131

برو سوى خيام آل طاهابراى آخرين ديدار عباس

حسينت يكّه و تنهاست برخيزعلم را بر زمين مگذار عباس

گلوى خصم را يكبار ديگربه تيغ تشنه ات بسپار عباس

گل خون شد شكوفا از دو چشمت تو را شد لاله گون رخسار عباس

تو فُلك عشق را در خون نشاندى ز خون بر حنجرت آبى رساندى

ص: 132

نخل به خون تپيده

اى مظهر شجاعت در كارزار عبّاس ايثار را تويى تو آيينه دار عبّاس

اى ماه آل هاشم در شام تيره دل وى نور پر فروغ پروردگار عبّاس

ابر كرامتى تو ما چون كوير تشنه اى منبع سخاوت بر ما ببار عبّاس

مهتاب چهره تو روشنگر دل ماماه رخ تو شمع شب هاى تار عبّاس

دل در درون سينه لبريز گشت از شوق در راه دوست كردى جان را نثار عبّاس

گر تشنه كام ماندى اى لاله پيش درياجارى است روى دستت عطر بهار عبّاس

باسوز سينه تو مى سوخت مشك بى آب بر هستى تو اين غم مى زد شرار عبّاس

چشم تو شاخسار نخلى به خون تپيده ست مى زد شكوفه در خون آن شاخسار عبّاس

ص: 133

تير عدويت اى گل تا پر به تن نشستت مى سوخت شمع جانت پروانه وار عبّاس

خورشيد شد شفق گون آن لحظه كز عداوت در خاك و خون فتادى گلگون عذار عبّاس

از سمت خيمه غمگين آمد حسينت اكنون آيينه رخ او دارد غبار عبّاس

آمد حسين، يكدم بگشاى چشم خود رابر قلب زخمدارش مرهم گذار عبّاس

تا ديد غرق خونت آن روى لاله گونت مانند گيسوانت شد بى قرار عبّاس

طفلان تشنه لب را با مشك آب درياب هستند مثل غنچه چشم انتظار عباس

«انّى قَطَعْتُمُوا» را خواندى و جان سپردى شد زنده عشق آرى از اين شعار عبّاس

«ياسر» بگو كه از غم خم گشت قامت عشق تاريك با غروبت شد روزگار عبّاس

ص: 134

تشنگى آفتاب

ساقى تشنه لبان كربلالاله ى سرخ و خزان كربلا

از غروب آفتاب چهره اش شد شفق گون آسمان كربلا

گشته دريايى زخون، چون علقمه چشم هاى خون فشان كربلا

پا به پاى كودكان سوزد هنوزاز كران تا بى كران كربلا

گرچه بستند آب را امّا بوداشك او آب روان كربلا

كى خورد او آب از شط فرات تشنه مانده ميهمان كربلا

جان سقّا را به آتش مى كشدناله ى لب تشنگان كربلا

لاله را زد بر جگر شور و شررآتش در غم نهان كربلا

ص: 135

آسمان گلگون شده همچون زمين از دو دست خون فشان كربلا

سايه مى انداخت بر چشمان اوقامت از غم كمان كربلا

نقشى از لب تشنگى را مى كشيدساقى دامن كشان كربلا

شد ز قطره قطره خون فرق اوغرق در گل بوستان كربلا

«ياسر» از شط فرات آيد به گوش جانگداز آه و فغان كربلا

ص: 136

زبان حال حضرت سكينه خاتون عليها السلام

شعله هاى العطش

تشنگان را اى تو آب آور عمودر عطش بين آل پيغمبر عمو

تا كه افتادى ميان خاك و خون در ميان خيمه شد محشر عمو

دوست دارم در برت بنشانى ام يا بگيرى تو مرا در بر عمو

هر چه گل بود از عطش پژمرد و رفت كشته شد حتّى على اصغر عمو

مى رسد از خيمه بانگ العطش تشنگان را تشنه تر بنگر عمو

ما نخواهيم آب، بازآ سوى ماگرچه سوزد از عطش حنجر عمو

بس نبود اى تشنه لب ما را كنون داغ جانسوز على اكبر عمو

اين تويى در علقمه پرپر شده وين منم از تشنگى پرپر عمو

ص: 137

اين تويى با فرق بشكسته زكين وين منم بشكسته بال و پر عمو

نيست نيرويى كه گويم العطش نيست ديگر تاب در پيكر عمو

تو ز پا افتاده اى در علقمه من به خيمه مى زنم بر سر عمو

در ميان موج و توفان بلاكشتى دين مانده بى لنگر عمو

«ياسر» اين فرياد ياسى تشنه است گشته پرپر گلشن كوثر عمو

ص: 138

نذر سقّاى عشق- حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

آبروى عشق

ساقى دشت عطش در التهاب چون ز طفلان مى شنيد آواى آب

تشنگى تاب از تمامى برده بودهر چه گل بود از عطش پژمرده بود

از عطش طفلان كه بى طاقت شدندمشك و سقّا هر دو در خجلت شدند

تشنگى در دل شرر افروخته جزء جزء مصحف حق سوخته

باز مى شد لاله ها را آب دادجرعه اى از چشمه ى مهتاب داد

تا كه هستى گشت در جوش و خروش العطش از خيمه ها آمد به گوش

كاى عمو جان، ما همه تشنه لبيم از عطش چون قلب هستى در تبيم

اى عمو آبى رسان بر تشنگان گشت بى تابى عيان در تشنگان

ص: 139

چون كه سقّا اين شنيد از كودكان جست از جا همچو تيرى از كمان

با حسين آرى غم از عالم نداشت جز امامت چيزى از او كم نداشت

از امام خويشتن مهلت گرفت رخصت ميدان از آن حضرت گرفت

تا مگر بر جسم گل تاب آوردبهر طفلان از فرات آب آورد

مشك را برداشت آن سقّاى عشق بار ديگر رفت در صحراى عشق

اسب خود را سوى شط مى راند اوهم صدا با كربلا مى خواند او

بين عطش با غنچه هاى دين چه كردبا حريم گلشن ياسين چه كرد

گرچه عطر آميز خاك از مُشك شدلعل اهل بيت احمد خشك شد

آب اى مَهريه ى زهرا، چرا؟تر نمى سازى لب خشكيده را

لحظه اى بنگر در اين دشت جنون دست گلچين ز آستين آمد برون

بسته بر باغ شقايق آب رااز دو چشم گل گرفته خواب را

ص: 140

تشنگان را چهره چون مهتاب شدقلب آب از بهر طفلان آب شد

آمده سقّا كنار علقمه مى كند با خويشتن اين زمزمه

كودك شش ماهه خشكيده لبش تشنگى برده ز تن تاب و تبش

مشك را پر كرد از آب فرات بُرد تا بر غنچه ها بخشد حيات

ليك در برگشتنش از علقمه راه را بستند گل چينان همه

داشت جانِ ملتهب، قلب حزين هر طرف خصمش نشسته در كمين

گشت آنجا ديدگانش خون فشان دشمنان بر گرد او، او در ميان

بود آن آيينه دار حيدرى چون نگين در حلقه ى انگشترى

اين چراغ آسمان روى زمين مانده تنها در ميان اهل كين

كينه توزان به ميدان آمده خار و خس هاى به طغيان آمده

مى چكد هُرم شرر از خشمشان تيغ ها بى شرم مثل چشمشان

ص: 141

تيغ كفرِ خصم در دشت نبردواى من، با ساقى طفلان چه كرد

آنقدر گويم كه شمشير عدوگشت با بازوى سقّا رو به رو

تا فرود آمد به خون غلتيده بودهر دو دست از تن جدا گرديده بود

دوست آنچه خواست او تسليم كردهر دو دست خويش را تقديم كرد

پيش چشمش روز شد مانند شب مشك بر دندان گرفت آن تشنه لب

تا رساند آب را در خيمه گاه آن طرف افكند در آن دم نگاه

تشنگان را يك دم از خاطر نبردتير امّا آمد و بر مشك خورد

اهل ظلمت كاين ستم انگيختندآب را از مشك بيرون ريختند

مثل خصم تيره قلب و تيره رومشك هم بى آبرو شد پيش او

نرگس مستش به خون در خواب شدديگر اينجا نااميد از آب شد

مشكِ آبى را كه بوى خيمه داشت و آن نگاهى را كه سوى خيمه داشت

ص: 142

هر دو با تير آشنا گرديده اندروى خاك افتاده و جوشيده اند

آن يكى شد لاله ى دشت بلاوين يكى شد داغدار كربلا

هرچه مى شد ماه چشمش سرخ روسبز مى شد بر تنش تير عدو

آسمان دانى چرا غمناك بود؟قسمتى از ماه روى خاك بود

خون ز چشم ساقى دلدار ريخت باغى از گل را به پاى يار ريخت

يا ابوفاضل به پيش ديده ات وان دو ياقوت به خون غلتيده ات

ريخت روى خاك چون دُرّ خوشاب خون ز چشم تو ولى از مشك، آب

ص: 143

شب عاشورا

اشاره

ص: 144

ص: 145

بوى خون مى آيد از فرياد دردآلود من چون غبارى كز زمين كربلا گردد بلند

«صائب تبريزى»

ناله ى نى

امشب آهنگ غم از كرب و بلا گردد بلندصوت قرآن از ميان خيمه ها گردد بلند

از خيام عترت طاها به شوق روى يارامشب آواى مناجات و دعا گردد بلند

گوش دل بسپار كز سوز و گداز عاشقان نغمه هاى جانگداز از نينوا گردد بلند

تا سحر امشب همانند علىّ مرتضى بانگ يارب يارب از خون خدا گردد بلند

در غم فرداى گل هاى گلستان خداناله از نى در نيستان بلا گردد بلند

امشب است آن شب كه فردا از كنار اكبرش پور زهرا با قد از غم دو تا گردد بلند

امشب است آن شب كه فردا آتش ظلم عدودر حريم اهل بيت مصطفى گردد بلند.

«ياسر» امشب در عزاى لاله هاى فاطمه شعله ى آه از دل اهل ولا گردد بلند

ص: 146

شب عاشوار

شوق شهادت

اى زمين امشب تو نورانى شدى غرقِ در موج پريشانى شدى

كاين چنين قربانيان دشت خون داغ را كردند از دل ها برون

جمله در راز و نيازند و نمازسر به سجده برده در سوز و گداز

هر كسى دل داده اندر كار خويش عاشقان در جست و جوى يار خويش

هر يك از خون جگر كرده وضوبا خداى خويش گرم گفت و گو

در مناجاتند امشب عاشقان ذكر حق دارند بر لب عاشقان

عشق يعنى سوختن در راه دوست دل تهى كردن ز هرچه غير اوست

عشق يعنى از شهادت گفتن است پيش پاى دوست بى سر خفتن است

ص: 147

عشق يعنى مرگ را در انتظارعشق يعنى جان سپردن بهر يار

عشق يعنى كربلاى با حسين گفتن در خاك و در خون يا حسين

اين همه در راهپويان بلاست شيوه ى دلدادگان كربلاست

كربلا اى وسعت سرخ جنون كربلا اى بى كران درياى خون

كربلا اى نقطه ى آغاز نورذرّه ذرّه خاك تو همراز نور

دارد امشب نغمه ها با شور و شين خيمه ى يارانِ جانباز حسين

شور جان در باختن در راه اوهاله بودن گرد روى ماه او

اى عجب از كار دلداران عشق سوختن در آتشِ ياران عشق

هر كه شد كوى محبت مأمنش آتش اين عشق گيرد دامنش

عشق ثاراللَّه، عشق انبياست هر كه دارد عشق او از اولياست

اى ولىّ حق شده با عشق اواز مَىْ مهرش بيا پر كن سبو

ص: 148

تا كه سر مستت كنند از جام اودر تجلّايت كنند از نام او

امشب آن يارانِ شسته جان ز دست جمله از شوق شهادت مستِ مست

آخرين شب را غنيمت داشتندبار دنيا را زمين بگذاشتند

تا سبكبال از زمين پر، وا كننددر حريم يار خود مأوا كنند

از خيام اهل بيتِ در خروش صوت قرآن مى رسد امشب به گوش

ص: 149

وداع امام حسين عليه السلام با اهل حرم

اشاره

ص: 150

ص: 151

وداع آخر

دلى با غم قرينش بود آنجاروان اشك حزينش بود آنجا

مهياى سفر بود و ز خواهروداع آخرينش بود آنجا

اوج عطش

در اوج عطش عشق تو را تنها خواست يك قطره دو چشم من از آن درياخواست

دانى كه چرا حنجر تو بوسيدم؟بوسيدن حنجر تو را زهرا خواست

ص: 152

زمزمه هاى اشك

برده قرار خواهرت زمزمه هاى دخترت شكسته از تير غمت بال و پر كبوترت

زينب تو فداى تو، كاش بُدم به جاى تومى چكد از قفاى تو، اشك دو چشم خواهرت

مى روى از برابرم، صبر كن اى برادرم تا كه به جاى مادرم، بوسه زنم به حنجرت

من كه بلا كشيده ام، مى روى و خميده ام شكسته دل رسيده ام، جان اخا به محضرت

اهل حرم مقابلت، غرق عزاست محفلت چون كه نرفته از دلت، داغ علىّ اصغرت

از چه چنين خميده اى لاله ز اشك چيده اى دل ز جهان بريده اى بعد فراق اكبرت

سينه ز داغ خسته شد رشته ى جان گسسته شدقامت تو شكسته شد در غم آب آورت

اى تو اميد جان من، جان مرا مبر ز تن بپوش كهنه پيرهن فداى ديده ى ترت

ص: 153

دل شده در كمين تو غم چكد از جبين تودختر دل غمين تو آمده در برابرت

اى مه آسمان من شعله مزن به جان من به پيش ديدگان من به روى نى رود سرت

ياس معطّرم حسين، سرو و صنوبرم حسين چگونه بنگرم حسين به روى خاك پيكرت

مرو تو از برم كنون داغ مرا مكن فزون اى كه ميان خاك و خون گم شده دُرّ و گوهرت

«ياسر» اگر چراغ دل شعله كشد ز داغ دل داده صفا به باغ دل گلشن اشك پرپرت

ص: 154

لحظه وداع

در دل زينب نشسته شعله هارشته ى دل را گسسته شعله ها

آسمان افتاده در جوش و خروش«الرَّحيلِ» شاه عشق آمد به گوش

كاى عزيز جان من زينب بيااى كه دارى جان و دل در تب بيا

من كه بشكسته ز غم بال و پرم مى روم تنهاى تنها از حرم

تا نشست آهنگ ماتم بر لبش ناگهان آمد صداى زينبش

كاى برادر جان جدا از من مشوباعث ويرانى گلشن مشو

گر روى جان از تن من مى رودآهم از دل شعله افكن مى رود

پس بمان تا جان بماند در تنم در گلو پنهان بماند شيونم

ص: 155

كى مرا ديگر بود صبر و توان تا دوباره بنگرم داغ گران

باغ ما را خصم پرپر كرده است خون دلِ آل پيمبر كرده است

هر چه گل همراه ما بود اى اخادر ميان خون فتادند از جفا

جملگى پرپر شدند از تيغ كين آل عصمت مانده اكنون بى معين

گفت اى خواهر صبورى بايدت عشق را اينك مرورى بايدت

صبر تو تشويش از دل مى بردكاروانم را به منزل مى برد

كن صبورى كز دلم جان مى رودزورق دل سوى توفان مى رود

در جوابش گفت زينب، اى حسين اى مرا آرام جان، نور دو عين

گشت لبريز از مَىْ غم ساغرم اين وداع جان بود از پيكرم

نيمه جانى دارم و با خود مبرگر كه جانم مى برى، آهسته تر

حال كز تن مى برى جان مرامى كنى ويران تو سامان مرا

ص: 156

صبر كن قدرى كه آيم در برت عشق را بويم ز عطر حنجرت

جرعه نوشم از سبوى تشنه ات بوسه گيرم از گلوى تشنه ات

نيمه جانم را از آن كامل كنم پيش دريا ترك اين ساحل كنم

ص: 157

عاشورا و سيد الشهدا عليه السلام

اشاره

ص: 158

ص: 159

فريضه نماز

در كرب و بلا نور حجاز آمده بودبا جلوه اى از راز و نياز آمده بود

در ظهر عطش وضو زِ خون ساخت حسين هنگام فريضه نماز آمده بود

نماز آخرين

در هر نفسش سوز و گداز است حسين سر چشمه هر راز و نياز است حسين

مى خواند نماز آخرين را در خون يعنى كه فدايى نماز است حسين

ص: 160

پايه دين

آيينه روشن يقين است نمازپاينده ترين پايه دين است نماز

در ظهر عطش نماز خود خواند حسين يعنى ز جهاد برتر، اين است نماز

سرخ ترين روز عطش

اين حسين است كه بتخانه ى كافر شكندشعله در كفر زند هيبت بتگر شكند

اين حسين است كه در آينه ى حنجره اش عشق گردد سپر و تيغه ى خنجر شكند

اين حسين است كه در ميكده ى خون و خطردر عطشگاه بلا شيشه ى ساغر شكند

ص: 161

اين حسين است كه در وادى تفتيده ى عشق رنگ اهريمن ازو جلوه ى گوهر شكند

اين حسين است كه در بحر تلاطم زده اى كشتى حادثه را ديده و لنگر شكند

اين حسين است كه با تُندر توفان بلاساقه هاى دلش از ماتم اكبر شكند

اين حسين است كه در هجمه ى چندين صيّادپيش چشمان ترش بال كبوتر شكند

اين حسين است كه از هق هق بغض آلودى دل دريايى اش از خنده ى اصغر شكند

اين حسين است كه در سرخ ترين روز عطش قدّ سروش زغم مرگ برادر شكند

اين حسين است كه در واقعه ى عاشورااز غم هجرت او قامت خواهر شكند

اين حسين است كه جا دارد اگر از داغش جبرئيل آيه ى حُزن آرد و شهپر شكند

اين حسين است كه هنگام وداعش «ياسر»در گلو بغض گره خورده ى دختر شكند

ص: 162

ياس هاى تشنه لب

كربلا بود و عطش در زير تيغ آفتاب ياس هاى تشنه لب مى سوختند از قحط آب

يك طرف هُرم عطش يك سو فراق لاله هاتشنگان را برده بود از دل قرار از سينه تاب

كودكى در انتظار آب امّا بى قراررفته بود از تشنگى در دامن مادر به خواب

خيمه ها از بهر كام خشك طفلى شيرخوارشد تهى از آب حتّى چشمه چشم رباب

مشك ها خشك و گلو خشك و لب اطفال خشك خيمه ها بى آب و جان كودكان در التهاب

سوخت در آتش زمين آنجا كه مى ديد آسمان غنچه ها افتاده بودند از عطش در اضطراب

تا كنار آب رفت امّا به ياد تشنگان ساقى از نوشيدن يك جرعه مى كرد اجتناب

آن طرف از علقمه فرياد مى آمد كه: آه اين طرف از خيمه ها فرياد مى آمد كه: آب

ص: 163

هر كه مى گفت «العطش» از اهل بيت مصطفى تير بود و نيزه گر مى آمد از دشمن جواب

گاه مى شد از هجوم بى كسى در كربلابر زمين مى ريخت از چشم شقايق ها گلاب

از عطش ديگر توانى نيست تا گويد كسى آفتابا! بيش از اين بر خيمه گاه ما متاب

با «انا العطشان» جدا شد از تن خورشيد سركاش مى شد «ياسر» اركان فلك آنجا خراب

عطش

تلاطم داشت نهرى روبه رويش تهى شد از مى هستى سبويش

ز بس بى تاب بود از تشنه كامى عطش هم موج مى زد در گلويش

ص: 164

سيماى فلق

ببين پرپر همه گل هاى حق راسرشك سرخ چشمان فلق را

ز داغ لاله هاى باغ زهرابه خون شستند سيماى شفق را

خون سرخ گل

جاى گل آنجا كه روييده است در گلزار تيغ مى كند رنگين ز خون سرخ گل رخسار تيغ

اينكه بر هر زخم من پيداست زخم ديگرى خورده با دست عدو بر پيكرم بسيار تيغ

هم عطش هم زخم ها هر دو زِ من نيرو گرفت تا كه در دستان من حتّى فتاد از كار تيغ

ص: 165

من زِ پا افتاده امّا روبرويم خنده زن از نيام آورده بيرون قاتل خونخوار تيغ

خواهرم از خيمه آمد در كنار قتلگاه از گلوى تشنه ام در پيش او بردار تيغ

اين صداى ناله زهراست مى آيد به گوش صبر كن، در پيش او بر حنجرم مگذار تيغ

هم زمين و آسمان گريان و هم در دست خصم دارد اينجا از غم من ديده خونبار تيغ

در ميان موج خون غلتيده ام «ياسر» ولى مى كشد از بهر كشتن دشمن غدّار تيغ

عطش بى كسى

اى به خون خفته و غلتيده حسين شده از شاخه چو گل چيده حسين

از دم نام تو گيرد آرام هر كه دارد دل غمديده حسين

اشك ما چون دل غمديده ى ماخون ز غم هاى تو گرديده حسين

رونق و جلوه ندارد خورشيدهر كجا نور تو تابيده حسين

ص: 166

كودكت سوخت در آيينه ى اشك يا در آغوش تو خنديده حسين

لاله ى تشنه لبت خونين دل عطش لعل تو بوسيده حسين

تشنگى با تو چه كرده است، چرا؟ياس لب هاى تو خشكيده حسين

نه زمين، تيغ هم از تشنه لبى آب از خون تو نوشيده حسين

خون مظلومى تو چون خورشيداز رگ آينه جوشيده حسين

عطش بى كسى ات را زينب از لب حنجره بشنيده حسين

دهر زين حادثه گريان شده است دشت زين واقعه ناليده حسين

شده با سيل سرشك «ياسر»مژه چون سبزه ى خوابيده حسين

ص: 167

گوهر خون

قصه اى دارم ز درد و داغ عشق قصه اى از لاله هاى باغ عشق

قصه اى از التهاب آفتاب قصه اى از تشنگى، از قحط آب

قصه اى كو آتشى افروخته برگ برگ دفترم را سوخته

قصه اى از روز عاشوراى خون وز شقايق هاى صحراى جنون

قصه اى از نور چشم عالمين قافله سالار دين يعنى حسين

تك سوار انقلاب كربلارفت در ميدان خونين بلا

حنجرش خشك و لبش خشكيده بودگوهر خون بر رخش غلتيده بود

تيغ او لب تشنه خون عدوتا زِ خون خصم گيرد آبرو

ص: 168

پس برون آورد شمشير از نيام بر سر راه ستم گسترد دام

صيد او گشتند خيل روبهان چهره اش در خون نهان شد ناگهان

ارغوانى ماه شد از تيغ كين گشت چون گل پيكرش نقش زمين

بود آن دُرّ به رنگ ارغوان همچو خاتم در ميان دشمنان

روز شد چون شب به پيش چشم اورو به سردى رفت كم كم خشم او

نيزه داران بر تن او تاختندپاى تا سر غرق خونش ساختند

از جفا و زخم تيغ دشمنش آسمان پُر ز اختر شد تنش

تيره روزان حرمتش نشناختنداز تن خورشيد سر انداختند

ريسمان روشنى باريك شدشب رسيد و دشت هم تاريك شد

خيمه ها مى سوختند از شعله هاكودكان بودند در صحرا رها

شمع بزم لاله هاى تشنه لب روى زينب بود در آن تيره شب

ص: 169

نه نشان بود از فروغ آيتش نه علمدارى كه گيرد رايتش

نه خبر بود از علىّ اكبرش نه نشان از قاسم و از اصغرش

الغرض آن محنت عظما گذشت آن شب جانسوز و ماتم زا گذشت

چشمه خورشيد جوشيدن گرفت جام غم را بهر نوشيدن گرفت

دخت زهرا با دو چشم پر ز خون از درون خيمه ها آمد برون

او به سوى قتلگه شد رهسپربا هزاران حسرت و خونِ جگر

بر حسين و قتلگاهش ديده دوخت هيمه ى اميّد او يكباره سوخت

ديد از پيكر برون پيراهنش در عوض شمشير پوشانده تنش

گفت: اى بگرفته جا بر روى خاك اى حسين تشنه لب، روحى فداك

غنچه هاى زخم بر جسمت شكفت داغ تو صد زخم بر قلبم نهفت

اى فداى پيكر دور از سرت نيست جاى بوسه اى بر پيكرت

ص: 170

گشته ام بيتاب اى خون اله بوى زهرا مى دهد اين قتگاه

ناله ها از داغ آن مظلوم زدبوسه بر رگهاى آن حلقوم زد

ريخت آن مظلومه ى خونين جگرروى دامن، خون دل از چشم تر

ص: 171

غروب عاشورا (شام غريبان)

اشاره

ص: 172

ص: 173

دل بى تاب

به چشم من گلاب ناب دادنددلم بى تاب بود و تاب دادند

بگو اى ذوالجناح اكنون كه آيا؟گل پژمرده ام را آب دادند؟

مركب عشق

چه گويم با تو شرح حال خود راكه مى بينم سيه اقبال خود را

چرا اى ذوالجناح اى مركب عشق به خون آغشته كردى يال خود را

ص: 174

پريشان

مرا باشد ز ماتم چشم گريان دلى دارم چو يال تو پريشان

بگو با من براى چيست اى اسب صداى هلهله آيد ز ميدان

تشنه لب عاشورا

هستى ز غم تو دل شكسته است حسين از داغ تو اشك، غنچه بسته است حسين

چون چشم تو اى تشنه لب عاشورادرياى دلم به خون نشسته است حسين

ص: 175

آتش اشك

زينب زِ فراق با خبر مى گردددر آتش اشك شعله ور مى گردد

يك مركب بى سوار و زخمى در بادبا يال پريشان شده بر مى گردد

آيينه خاك

آيينه خاك پر زِ بوى گل بودبشكسته دلى به جستجوى گل بود

مى ريخت سرشك باغبان و مى ديديك دشت پُر از خار به روى گل بود

ص: 176

گلاب اشك

آمد به درون قتلگه خواهر اومى ريخت گلاب اشك بر پيكر او

چون ديد كه پاره پاره گرديد تنش خم گشت و گرفت بوسه از حنجر او

سرخ فامى عشق

لاله ى داغدار من تشنه ى سر جدا حسين سرخ شده ز خون تو تربت كربلا حسين

پاره ى قلب مصطفى ميوه ى باغ مرتضى تنت به روى خاك ها سرت به نيزه ها حسين

اى گل حق وجه اله، فتاده اى به قتلگاه بى تو كشد فغان و آه زمين نينوا حسين

ص: 177

آن كه شرر به ما زده به عشق پشت پا زده شعله به خيمه ها زده خصم تو از جفا حسين

مرغ دلم به كوى توست روى دلم به سوى توست رأس تو يا گلوى توست مى زندم صدا حسين

اى همه هست و بود من ياس ز خون كبود من كبوتر وجود من بال گشوده يا حسين

دل شده در نواى تو بر تو و لاله هاى توگريه كند براى تو سيدةُ النّسا حسين

ديده به خون تپيده است خون به رخم چكيده است قاتل تو بريده است رأس تو از قفا حسين

شوكت نام نامى ات جلوه ى سرخ فامى ات بياد تشنه كامى ات شد قدِ من دو تا حسين

من كه فتادم از نفس خيز و به داد من برس غير تو نيست هيچ كس با دلم آشنا حسين

داغ تو گشت هم نشين با منِ خسته و حزين سرود «ياسر» اين چنين شرح غم مرا حسين

ص: 178

تنهايى

بيا اى گل به امداد دلم رس به اين ويران، غم آباد دلم رس

منم تنها در اين صحراى ماتم بيا مادر به فرياد دلم رس

شام غم انگيز

به جز ماتم ندارد محفل من خزان اينجا شد اى دل حاصل من

در اين شام غم انگيز غريبى بسوزد خيمه ها مثل دل من

ص: 179

تن هاى بى سر

خزان باغ حيدر را ببينيدشقايق هاى پرپر را ببينيد

به روى خاك هاى غرقه در خون فقط تن هاى بى سر را ببينيد

بغض ماتم

شرر بر آسمان زد ناله هايش نشسته بغض ماتم در صدايش

به غير از كودكان دل شكسته نمانده هيچ كس ديگر برايش

ص: 180

شام غريبان

گوشى كه از ظلم عدو شد پاره پاره كردم مداوايش به خون دل دوباره

پايى كه شد مجروح از خار مغيلان بگذاشتم مرهم بر آن با قلب سوزان

آنجا كه طفلت ناله از عمق گلو زددر پيش چشم من عدو سيلى بر او زد

از حد فزون بين كينه ى اهل جفا راكردند غارت هر چه بود از آل طاها

آنانكه چشم خويش بر ظلمت گشودنداز اهل بيت مصطفى معجر ربودند

مى گويمت، با آنكه بال و پر نداريم شامى از اين شب ما پريشان تر نداريم

رحمى بحال كودكان ما نكردنداز هيچ ظلمى بهر ما پروا نكردند

يك سو شرار شعله ها از اهل كين بوديك سو ميان خيمه زين العابدين بود

ص: 181

ديدم دو كودك روى خاك افتاده بودندهر دو به زير خارها جان داده بودند

ما را كه مى بوديم از ماتم نصيبان شام پريشان بود، نى شام غريبان

غربت لاله

آنجا كه شرر به سينه افروخت خيام بر غربت لاله ديده مى دوخت خيام

مانند دل شكسته آل اللَّه در آتش ظلم خصم مى سوخت خيام

ص: 182

غروب روز عاشورا

خيمه در آتش

دل زينب زِ ماتم سوزد امّا خيمه در آتش ازين غم جان عالم سوزد امّا خيمه در آتش

ز داغ لاله هاى پرپر كرب و بلا او رابروى گونه شبنم سوزد امّا خيمه در آتش

هنوز از تشنه كامى حنجر سقّاى نام آوركنار نهر علقم سوزد امّا خيمه در آتش

در آن سو زآتش تب پيكر سجّاد مى سوزددرين سو مشك و پرچم سوزد امّا خيمه در آتش

رسيد از كربلا- حتّى- شرار شعله برگردون كزان عيسى بن مريم سوزد امّا خيمه در آتش

از اين داغ جگر سوز و غم جانكاه عاشورادل اولاد آدم سوزد امّا خيمه در آتش

غروب روز عاشوراست «ياسر» قلب هر عاشق مكرّر در محرّم سوزد امّا خيمه در آتش

ص: 183

هم رنگ شفق

از داغ غم تو لاله گون بود رخم هم رنگ شفق ز خصم دون بود رخم

چون جسم تو پاره پاره گرديد دلم چون پيرهن تو غرقه خون بود رخم

ماتم ديده

اين دل كه مراست فوجى از غم ديده چشمى كه مراست، اشك هر دم ديده

در هيچ كجاى عالم اى انسان هاهرگز نزنند آن كه ماتم ديده

ص: 184

زورق بشكسته

روى گر در قتلگه با التهاب آورده ام از فرات چشم بر اين تشنه آب آورده ام

تا نسوزد حنجر خشكيده او بيشتراز برايش سايبان در آفتاب آورده ام

هر چه گفتا تشنه ام پاسخ ندادش هيچ كس بر سؤال بى جواب او جواب آورده ام

شد كتاب درد و داغ كربلا جسمش- ومن حاشيه از خون دل بر اين كتاب آورده ام

بر گل پنهان شده در زير خار نيزه هااز گلستان دو چشم خود گلاب آورده ام

قتلگه رحل است و قرآن پيكر صد پاره اش با وضو روجانب «دار الثّواب» آورده ام

تا بگيرد روشنايى چشم اشك آلود من رو به سوى نور چشم بو تراب آورده ام

زورق بشكسته درياى هجرانم ولى از ميان موج خون دُرّ خوشاب آورده ام

ص: 185

«ياسر» از عطر سرشكم مى تراود بوى خون من كه رو در قتلگه با اضطراب آورده ام

شكسته دل

زينب كه زغم نشسته مى خواند نمازجان از هر دو جهان گسسته، مى خواند نماز

ديدند تمام عرشيان مويه كُنان بشكسته دلى شكسته مى خواند نماز

شرار شعله

مانند شرار شعله افروخته بوددر مخزن سينه آه، اندوخته بود

آن شب كه شكسته دل نماز شب خواندهمسايه ى لاله هاى دل سوخته بود

ص: 186

عطر گل هاى زهرا عليها السلام

دلم بى تاب تر از موج درياست دو چشمم چشمه جوشان صحراست

فضاى كربلا اينك معطّرز عطر پيكر گل هاى زهراست

قتلگاه عشق

در آن وادى پريشان بود زينب ز داغى ديده گريان بود زينب

كنار قتلگاه لاله عشق زغم سر در گريبان بود زينب

ص: 187

آلاله موعود

رخ آلاله موعود بوسيدگلى از گلشن معبود بوسيد

نشست و با لب خشكيده خويش لبِ رگ هاى خون آلود بوسيد

حديث داغ

جهانى را زِ غم دلگير مى كردطلوع عشق را تعبير مى كرد

كنار پيكر گل هاى خونين حديث داغ را تفسير مى كرد

ص: 188

گل باغ مدينه

ز داغت اى گل باغ مدينه مرا درياى خون گرديد سينه

ز جا خيز اى برادر، جان زينب براى ديدنت آمد سكينه

ياس پرپر

اى خاك گشته گلگون سرو و صنوبرم كومن آمدم بگوييد آن ياس پرپرم كو

بوى غروب آيد زين دشت غم گرفته شد تيره روزگارم خورشيد باورم كو

در زير تيغ و نيزه مى گردم از پى اواى موج خون به ميدان، گم گشته گوهرم كو

شام غم غريبان هرگز سحر ندارد

ص: 189

اى شام تيره برگو رخشنده اخترم كومن زينب حزينم، دل خسته وغمينم

تنها چه سازم اينجا ياران برادرم كواى وادى شفق گون مى پرسم از تو اكنون

شمشاد غرقِ در خون يعنى كه اكبرم كومشك و علم فتاده برخاك روبرويم

سقّاى تشنه كامان، نخل تناورم كودر پشت پرده غم بانگ رباب برخاست

اى مهد خالى از گل ششماهه اصغرم كواى دشت هاى ويران گوييد با اسيران

دُرّيتيم، قاسم، نوباوه حرم كواز مجتبى دو مه بود، اى دل به همره من

يك مه فتاده اينجا آن ماه ديگرم كوبى روى دوست «ياسر» من جان به تن ندارم

آن يار نازنينِ با جان برابرم كو

ص: 190

فرياد دل

شكست از سنگ هجرانت سبويم كجايى اى تمام آرزويم

چنين با خويشتن در گفت و گويم«گلى گم كرده ام مى جويم او را»

«به هر گل مى رسم مى بويم او را»شرار ماتمت در دل نهان است

گلستان اميد من خزان است دلم اينگونه در آه و فغان است

«گلى گم كرده ام مى جويم او را»«به هر گل مى رسم مى بويم او را»

نشسته گرد غم بر تار و پودم ز كف رفته است اى دل هست و بودم

ز داغش ناله خيزد از وجودم«گلى گم كرده ام مى جويم او را»

«به هر گل مى رسم مى بويم او را»

ص: 191

ز هجران تو چون دل در نوايم چو شمعى سوزم اما بى صدايم

ميان اشك و ماتم مى سُرايم«گلى گم كرده ام مى جويم او را»

«به هر گل مى رسم مى بويم او را»گل چشم مرا شبنم گرفته

دل بشكسته ام ماتم گرفته ببين اى آسمانِ غم گرفته

«گلى گم كرده ام مى جويم او را»«به هر گل مى رسم مى بويم او را»

برون شد از فراقش جانم از تن سراغش را بگيرم از چه كس من

دلى لبريز خون دارم وليكن«گلى گم كرده ام مى جويم او را»

«به هر گل مى رسم مى بويم او را»ندارد پيش من رنگى بهاران

كه سوزد دل ز داغ گلعذاران ميان قتلگه اى نيزه داران

«گلى گم كرده ام مى جويم او را»«به هر گل مى رسم مى بويم او را»

ص: 192

سوّم عاشوراييان

اشك دل

اين صداى سمّ اسب كيست مى آيد ز دوركيست اين راكب كه دارد چهره اى لبريز نور

چهره پوشانده به سمت قتلگه مى شد روان گوييا موساست مى آيد به اين وادى ز طور

مى چكد اشك از دو چشمش، با دل بشكسته اى از كنار ياس هاى غرقه خون دارد عبور

در كفن مى كرد جسم لاله ها را يك به يك با دلى آكنده از سوز و گداز امّا صبور

در ميان كشتگان مى گردد و با اشك و آه مى كند نام شقايق هاى پرپر را مرور

تا بروى بوريا بگذاشت پاره پاره تن شد بپا آنجا تجلّيگاهى از روز نشور

پيكر اينجا قطعه قطعه ليك از جور عدومى رود سر گاه در دير و گهى كنج تنور

«ياسر» اكنون مى چكد يك پرده از اشك دلم بس كه دارد هستى از غم سينه اى لبريز شور

ص: 193

با پيام آور عاشورا حضرت زينب كبرا عليها السلام

اشاره

ص: 194

ص: 195

بانوى شجاع كربلا

اى در تو صفات مصطفى يا زينب وى وارث صبر مرتضى يا زينب

بگرفت قيام نينوا از تو حيات بانوى شجاع كربلا يا زينب

پيامبر كربلا

ما رأيتُ إلّاجميلابند (1)

مى رود زينب پيام كربلا را مى بردپرچم پيروزى دشت بلا را مى برد

تا كند رسواتر از رسوا يزيد و آل اوبغض مانده در حريم نينوا را مى برد

تا كه در هم كوبد اركان ز پا تا سرستم روى نى با خود سر از تن جدا را مى برد

ص: 196

تا قيام ديگرى در شام پى ريزى كندهمره خود دخترى درد آشنا را مى برد

تا هجوم ديگرى بر آل بو سفيان بردكاروان اهل بيت مصطفى را مى برد

تا كه در هم بشكند سّد نفاق و كفر راجوشش توفانى خون خدا را مى برد

تا كه طومار سياه ظلم را پيچد به هم مظهر سرتابه پاى كبريا را مى برد

گفت آنچه ديده ام من، غير زيبايى نبودپيش دشمن اين پيام دلربا را مى برد

هر كجا دل خسته مى گردد زجور دشمنان نام زيباى عزيز مرتضى را مى برد

كاروان را جاى عباسش سپهدارى كندنهضت سرخ حسينش را نگهدارى كند

بند (2)

مى رود فرهنگ عاشورا بگيرد جان از اومى رود تا زنده گردد هستى ايمان از او

مى رود چون تندرى در كوفه و شام بلاتا شود كاخ جفاى كافران ويران از او

مى رود تا هيبت عصيانگران را بشكندمى رود تا بگسلد زنجيره ى طغيان از او

ص: 197

مى رود دريايى از فرياد را سازد رهاتا بپا گردد در آن دريا مگر توفان از او

خطبه هاى شعله خيزش بس كه باشد آتشين در وجود كفر افتد آتش سوزان از او

نهضت كرب و بلا را ثبت در تاريخ كردتا شود هر چه يزيدى بى سرو سامان از او

محو قرآن خواندن رأس حسينش گشته بودجان گرفته آيه آيه سوره ى قرآن از او

كوفيان اى كاش در پيش عزيزان حسين مى زدند او را به سنگ كين ولى پنهان از او

از غم اين واقعه درپاى آن رأس به نى او ز طفلان اشك خود پنهان كند طفلان از او

مى درخشد از فراز نيزه چون نورى زلال آفتاب زينب است اين سر اگر گفتش هلال

بند (3)

اى شرار آتشين بر جان ظلمت ريخته شعله از خون جگر در كام حسرت ريخته

اى زياس چشم هاى در حجاب خويشتن خاندان وحى را عطر صلابت ريخته

هم به دستت رايت سرخ شهادت در فرازهم زچشمت گوهر سبز عبادت ريخته

ص: 198

بود دشمن در اسارت، اين تو بودى هر زمان طرح ويرانى او در اين اسارت ريخته

مثل مولا منطقت با اصل قرآن هم صدامثل زهرا از سراپايت نجابت ريخته

در دفاع از حقيقت گام هاى محكمت بر رخ اهل ستم گرد حقارت ريخته

كيست تا اين را نداند، رأس خونين حسين با نگاهش در تو شور استقامت ريخته

گشت شيرين با حسينت هر چه تلخى مى رسيددست او بركام جانت اين حلاوت ريخته

بر كتاب عمر ننگين يزيد و آل اوخطبه ى روشنگرت رنگ ضلالت ريخته

مى رسد از كاروان در اسارت اين به گوش عشق آمد در سخن اى عاشقان اينك خموش

بند (4)

آن كه شد احيا از او فرهنگ عاشورا تويى دختر خورشيد و گل، بانوى ارزش ها تويى

كن تلاوت آيه آيه سوره هاى عشق رانهضت كرب وبلا، پيغمبرش تنها تويى

كربلا درياست، دريا در بر مرداب هاروح ناآرام و سرگردان اين دريا تويى

ص: 199

كربلا صحراى خون، تنها كسى كزراه عشق رَدّ پاى عزّتش مانده در اين صحرا تويى

آن كه داد از دست، بود و هست هستى را ولى در دفاع از حقيقت ماند پا برجا تويى

در حجاب و در عفاف و در قيام پيش ظلم آن كه بود آيينه دار حضرت زهرا تويى

آن كه با فرياد حق جويانه اش در شهر شام هيبت اهل ستم بشكست بى پروا تويى

مى توان پيش ستم برخاست حتى در عزاآن كه داد اين درس را از كربلا بر ما تويى

ساختن با ظلم در انديشه ات هرگز نبودآن كه ماند و كرد اهل ظلم را رسوا تويى

ما زجان بر مكتب تو اقتدا خواهيم كردهرچه باشد غير راه تو رها خواهيم كرد

همسفر با داغ

التهاب لاله ها از التهاب زينب است واژه گل هاى ماتم در كتاب زينب است

قافله سالار درد و همسفر با داغ بودآب چشم و آتش دل هم ركاب زينب است

ص: 200

در طريق عاشقى با ياد هجران حسين گرد غم بر چهره چون آفتاب زينب است

انقلاب سرخ ثاراللَّه شد پاينده، ليك جاودان اين انقلاب از انقلاب زينب است

يك سر مو رنگ شادى را نديد و اين جهان آينه دار دل پُر پيچ و تاب زينب است

نسل فردا را بياموزيد درس عاشقى لاله ها را «ياسر» امروز اين خطاب زينب است

اعتبار كربلا

قلب هستى بى قرار زينب است كربلا خونين بهار زينب است

از گلويش مى چكد فرياد خون نينوا آيينه دار زينب است

در ميان دشت خونين بلاهر شقايق سوگوار زينب است

نى فقط مى سوزد از غم آسمان لاله اينجا داغدار زينب است

چشمه هاى جارى از صحراى غم ديدگان اشكبار زينب است

ص: 201

هيچ مى دانى كه عشق از نسل كيست؟عشق آرى از تبار زينب است

مصحف سرخ قيام كربلامعتبر از اعتبار زينب است

ثبت روى سرخ برگ لاله هاداغ هاى بى شمار زينب است

تيره همچون شام تار شاميان از غم گل روزگار زينب است

رأس گلگون حسين بن على روى نى چشم انتظار زينب است

خصم مى خندد به حال زار اونيزه امّا شرمسار زينب است

تا ز پا هرگز نيفتد پيش خصم سرشكستن افتخار زينب است

كوفيان بس غرق ظلمت گشته اندكوفه هم چون شام تار زينب است

لشكر اندوه «ياسر» در هجوم از يمين و از يسار زينب است

ص: 202

پاسدار عاشورا

آه از دل زينب كه اشك بيقرارى از چهره ماهش كند آئينه دارى

اين قهرمان بانوى عاشورا نموده است خونين قيام كربلا را پاسدارى

بر غصه هاى قصه بيتابى اواز چشم هاى آسمان خون گشت جارى

محمل نشين كاروان عرصه غم منزل به منزل مى رود با سوگوارى

از وادى كرب و بلا تا شهر كوفه ره مى سپارد قافله با اشكبارى

بر روى نى غير از شقايق هاى قرآن نى گل در اين باغ است و نى گلگون عذارى

بى انتها در پيش رويش جاده غم مى راند آنجا مركب اميدوارى

اى آسمان چون قلب او از داغ ياران در سينه خود اين همه اختر ندارى

در دشت ايثار و جنون مانند زينب«ياسر» تو هم دلداده آن شهريارى

ص: 203

اسارت

مى بريد امّا به روى ناقه عريان چرا؟مى دهيد اينگونه بر آزار ما فرمان چرا؟

ما زِ يثرب آمديم، آنجاست منزلگاه مامى بريد اينك به شام و كوفه ويران چرا؟

تازيانه بر تن گل هاى زهرا مى زنيدمى كنيد آخر چنين دلجويى از مهمان چرا؟!

لحظه اى آهسته تر! تا خويش را سامان دهيم مى بريد اينگونه ما را بى سرو سامان چرا؟

گر مسلمانيد، اى غارتگران باغ دين!بر فراز نى زديد آيينه قرآن چرا؟

بال و پر بستيد از مرغان گلزار نبى نيلگون كرديد از سيلى رخ طفلان چرا؟

گاه مى خنديد و گه بر حال ما گريان شويدمانده ايد اى كوفيان در كار خود حيران چرا؟

گر كه مى دانيد ما ذريّه پيغمبريم بردن اين خاندان در گوشه زندان چرا؟

«ياسر» از چشمان خود، خون كرد جارى جاى اشك چشم را چون او نمى سازيد خون افشان چرا؟

ص: 204

... تا دير راهب

رشته ى گيسوى دوست

پشت سر افتاده بر روى زمين جسم هاى چاك چاكِ بى معين

روبه رو سرها به روى نيزه هاست چشم ها مبهوت سوى نيزه هاست

پشت سر چندين خيام سوخته روبرو غم، شعله ها افروخته

كاروان منزل به منزل مى رودزينب از پى، سر مقابل مى رود

اين سر از خورشيد نورانى تر است ماه روشن بخش زينب اين سر است

اين سرى كز خار نيزه خورده نيش قلب زينب را كشد دنبال خويش

اين سرِ بر نى هلال زينب است آفتاب ذوالجلال زينب است

بر سپاه شام غالب مى شودميهمان دير راهب مى شود

ص: 205

راهب اين ره يافته در كوى دوست بسته دل بر رشته ى گيسوى دوست

اى خوش آن دل كاين چنين روشن شودخرّم آن جان كز گلى گلشن شود

راهب از راه صفاى باطنش آن كه بود آيينه در دل ساكنش

ديد مه را روى نى، شد در شگفت آمد و از نيزه داران بر گرفت

هيچ باغى اين گل رنگين نداشت ماهتابى آسمان جز اين نداشت

ديد دريا موجى از خون مى زندچهره اش از خون شفق گون مى زند

گفت اين خورشيد جان، جانان كيست؟اين سرِ غرقِ به خون از آنِ كيست؟

روى ماه او خدايى منظر است گوشه ى چشمش بهشت ديگر است

عصمت خيل رُسل در روى اوست عطر آگين آسمان از بوى اوست

از گلاب ديده شست اوّل رخش عشق آمد داد آنجا پاسخش

گفت اين سر كز بدن اكنون جداست ياس خوشبوى حريم كبرياست

ص: 206

اين سرِ خونين بود رأس حسين آن كه باشد آفتاب عالمين

پاره ى قلب علىّ مرتضاست جسم گلگونش به دشت كربلاست

مصطفى را نور ديده اين سر است ماه در خون بردميده اين سر است

اين سر بر نيزه و لبريز نورگه رود در دير و گه كنج تنور

سر نورانى سيد الشهدا عليه السلام در تنور

گردش آفتاب

آن شب كه ازو تنور گلشن شده بودمحو رخ او نگاه دشمن شده بود

مانند سپيده دم تنور خولى از پرتو آفتاب روشن شده بود

ص: 207

سر مقدّس ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام در دير راهب

آيه عشق

راهب كه فتاد جسم وجانش در تب ديد آيه عشق دارد آن سر بر لب

تا تيره دلان دوباره او را بينندخورشيد به خون نشسته را شُست آن شب

قهرمان انقلاب كربلا

آنكه نامش عاشقان را بر لب است دختر زهراى اطهر زينب است

زينب است اين زن كه با درد آشناست باغبان لاله هاى كربلاست

اين زن آشفته تر از موج بلاست چشم درياييش از ساحل جداست

لاله ها ديده خزان در باغ هاكس نديده مثل او اين داغ ها

ص: 208

قامت صبر از شكيباييش خم خسته از بار غمش گرديد غم

كيست غير از او چنين ماتم زده پشت پا بر شادى عالم زده

شد مكدّر آفتاب روى اوزد سپيده از سيه گيسوى او

روز و شب دارد نشان از رنگ و روش اشك چشم و خون دل آب وضوش

نايب زهراست اين بانوى عشق مثل او تنهاست اين بانوى عشق

هر سئوالى كز غمش آرد كتاب خامه با خون مى نويسد اين جواب

قامت زينب كمانى شد حسين تيره نزدش زندگانى شد حسين

بعد تو او يار اهل البيت بودقافله سالار اهل البيت بود

در اسارت همّتى مردانه داشت الفتى با شمع و با پروانه داشت

جاى عباس او علمدارى نمودنور چشمان تو را يارى نمود

اين كه مى بينى بروى ناقه هاست قهرمان انقلاب كربلاست

ص: 209

تركيب بند حضرت زينب عليها السلام

بند (1)

اى رايحه بهار زينب سرسبزى روزگار زينب

يك باغ ستاره در حريمت مهتاب كند نثار زينب

تا سرزنى اى سپيده باشدخورشيد در انتظار زينب

در دامن فاطمه تويى توآيينه كردگار زينب

سوگند به صبر- صبر داردتنها زتو اعتبار زينب

در جاده غم نشست هر دم بر چهره تو غبار زينب

تا باز شود چو غنچه كردم دل را به تو واگذار زينب

ص: 210

طوف حرم تو دارد امشب مرغ دل بى قرار زينب

سر تا قدمت حياست آرى پا تا به سرت وقار زينب

آيينه و آب و روشنايى هستند تو را تبار زينب

در قدر تو اين بس است زهرادارد به تو افتخار زينب

تا نور حق از رخ تو تابيددر سايه ات آرميد خورشيد

***

بند (2)

آورده گل و گلاب خورشيددر خانه بوتراب خورشيد

يك لحظه گشود چشم و انداخت بر چهره خود نقاب خورشيد

آمد به حضور ماه زهرابا يك سبد آفتاب خورشيد

اى آينه دار روشنايى دارد به تو انتساب خورشيد

تا قلّه سبز آسمان شدبا چشم تو همركاب خورشيد

ص: 211

از جام محبت تو اى نورنوشيد فروغ ناب خورشيد

مى ريخت به اشتياق رويت در مجمر شب شهاب خورشيد

چشم تو سحاب آفتاب است يك قطره از اين سحاب خورشيد

در بركه عشق تو درخشدمانند زلال آب خورشيد

تا پرده ز چهره ات در افتادافتاد درالتهاب خورشيد

با دست سپيده نور ريزددر پاى تو بى حساب خورشيد

روشنگر ماه در شبى توآيينه عشق، زينبى تو

***

بند (3)

رويد به حريم باغ تا گل با چشم تو گردد آشنا گل

سر در قدمت نهاد با شوق از يُمن تو چون گرفته پا گل

بهتر ز گلى ببخش ما راخوانديم اگر تو را، تو را گل

ص: 212

تو عطر بهشت مرتضايى هرگز نشود ز تو جدا گل

اى سبزترين بهار زينب گل با تو بود تو نيز با گل

گل خواندم اگر تو را، از آن روتنها به جهان دهد صفا گل

گرديد معطّر آفرينش بر فاطمه كرده حق عطا گل

يكبار دگر شكفت با تودر گلشن آل مصطفى گل

حيرت زده ام به روى شاخه پروانه گشوده بال يا گل

در خاطر گل تويى هماره كز عشق تو گشت دلربا گل

تا غنچه ديده تو خنديدروييد به باغ ديده ها گل

آلاله كه داشت خنده بر لب جز نام را نبرد زينب

***

بند (4)

اى آينه رخ تو هر چشم تصوير تو مانده است بر چشم

ص: 213

زهرا ز تو نور عشق مى ديدبر روى تو مى گشود اگر چشم

تا رشته انس نگسلد اشك با ياد تو بسته حلقه در چشم

در سوز و گداز شب على واربر هم ننهاده تا سحر چشم

دامن به گنه نخواهد آلودتا بسته به خدمتت كمر چشم

پروانه شد و به شوق كويت يكباره گشود، بال و پر چشم

اى قافله دار عشق زينب شد با قدم تو همسفر چشم

هنگام خطر نبود بيمش همپاى تو بود در خطر چشم

در پيش هزار تيغ ماتم انداخته از غمت سپر چشم

در كرب و بلا نداشت از غم جز خون جگر ترا ثمر چشم

چون دست ز جان خويش شستى مى ريخت به پاى تو گهر چشم

تو آيه سرخ كربلايى پيغمبر خون لاله هايى

***

ص: 214

بند (5)

اى بر جگرت رسيده آتش چون سوز دلت نديده آتش

هجران درون گداز ياران در سينه ات آفريده آتش

بر صفحه دل ز آب ديده نقش غم تو كشيده آتش

در شرح غمت عجب نباشدكز چشم قلم چكيده آتش

بر خرمن آفتاب مى ريخت در ماتم تو سپيده آتش

پيراهنى از شرار ناله بر قامت تو بريده آتش

اى سوخته از فراق، برخاست از پيكر تو خميده آتش

تا دست به دامنت رساندبا پاى شرر دويده آتش

چون كرب و بلا كه غرقِ خون است در خون دلت تپيده آتش

آهِ دل غم گرفته ات رابا سوز جگر شنيده آتش

از گلشن قلب داغدارت صدها گل سرخ چيده آتش

ص: 215

تو لاله درد و داغ بودى در محفل غم چراغ بودى

***

بند (6)

اى دختر قهرمان زهراوى راحت جسم و جان زهرا

آيينه ى جان پاك احمدروشنگر ديدگان زهرا

گلعطر بهشت جاودانى ريحانه بوستان زهرا

قدر تو هنوز بى نشان است چون تربت بى نشان زهرا

كرده ست عطا تو را خداونددست على و زبان زهرا

تيغ سخن تو ذوالفقار است نطق تو همان بيان زهرا

خون بود دو چشمت از غم دوست چون سينه خون فشان زهرا

در عرصه عاشقى تويى توگلواژه بى خزان زهرا

در خشم تو خفته خشم حيدراى دختر مهربان زهرا

ص: 216

گر فاطمه لاله بهشت است هستى تو گل جنان زهرا

خم گشت تو را ز هجر قامت مانند قد كمان زهرا

دل را كه به دست غم سپردى از مادر خويش ارث بردى

(1) 4


1- تركيب بند بالا كه از ولادت حضرت زينب عليها السلام آغاز گرديده و پايانش به مصائب آن حضرت در كربلا اشاره شده است، تنها براى جلوگيرى از چند قسمت شدنش به طور كامل به چاپ رسيده است.

ص: 217

دروازه كوفه

اشاره

ص: 218

ص: 219

قافله غم

يك قافله غم زِ كربلا آوردم صد شور و نوا زِ نينوا آوردم

بر روشنى تيره دلان كوفه يك ماه به روى نيزه ها آوردم

زبان حال حضرت زينب عليها السلام در ورود به شهر كوفه

فاصله

واكن از دست دلم با نگهى سلسله راتا كه خاموش كنم زاهل جفا هلهله را

قافله، قافله غمزدگان ست حسين!از پى خويش كجا مى برى اين قافله را؟!

آن شبى كز سرنى رفت سرت كنج تنورچشم من خواند به سمت رخ تو نافله را

ص: 220

بين من با سر تو، فاصله ايجاد شده ست پيشتر آى كه تا كم كنى اين فاصله را

شرط من با تو درين داغ، شكيبايى بودليك برده ست فراقت ز دلم حوصله را

نشكند تا كه جبين، زينب محزون «ياسر»!قصّه كوتاه كن و ختم كن اين غائله را

دروازه كوفه

خورشيد لاله گون

بند (1)

دل من از تو جدا نيست حسين چندى ار بى رخ تو زيست حسين

ز سر نيزه بتاب اى خورشيدجز تو روشنگر دل كيست حسين؟

رجعتى كردى و جانم دادى ديگر اين هجرت تو چيست حسين؟

نور از ديده من رفت ز غم بسكه در سوگ تو بگريست حسين

داغت اى آينه دار هستى بر دل غمزده دردى ست حسين

ص: 221

كرده ام با سر تو طّىِ طريق داشتم گرچه به دل زخم عميق

***

بند (2)

اى رخت آينه روى ملك سر خونين تو خورشيد فلك

به روى نيزه جدا از خواهرمى روى همسفر اللَّهُ مَعَك

اين بود رأس تو يا خورشيد است رخ بگردان كه دل افتاد به شك

خصم در پيش تو با زخم زبان به روى زخم دلم ريخت نمك

باورت نيست اگر سوختنم پيشتر آى و ز دل گير محك

شرر از جام بلا ريخته است دل من با غمت آميخته است

ص: 222

ايمان و جهاد

از بى كرانه ى خاك، اى واى خون دميده گل كرده روى نيزه هجده سر بريده

دل خسته خواهرى را همراه كاروان بين با يك دل شكسته با قامتى خميده

سرها به روى نيزه امّا در اين بيابان ياسى به خون نشسته، ياسى به خون تپيده

بر نى سر برادر زخمى ز تيغ داردپائين نيزه خواهر زخم زبان شنيده

هر صبحدم ز نيزه در پيش چشم زينب گلگون تر از شقايق سر مى زند سپيده

بسته ست دست و پاى مردى به روى ناقه كز پاى او ز چشم زنجير خون چكيده

چون قافله در اين ره جان مى رود ز پيكرچون حنجر شهيدان خون مى رود ز ديده

از روى نى نظر كن بر دختر صغيرت آن دخترى كه نالان بر خارها دويده

ص: 223

مى گفت با صلابت همچون تواى برادردر راه دوست زينب غم را به جان خريده

از كربلاى خونين تا شام ظلمت آئين تصوير فتح ما را اين كاروان كشيده

در پهندشت تاريخ از اين جهاد تابيديك سو فروغ ايمان، سوى دگر عقيده

«ياسر» ز شاخه ى دل جز خون گلى نرويدگلچين غم ز چشمم جز اشك گل نچيده

خون حنجر گل

تن ها فتاده بى سر، سرها به روى نيزه چشمان داغداران باشد به سوى نيزه

رأس عزيز زهرا بر نى، تنش به صحرابا دست بسته زينب در روبه روى نيزه

با حنجر بريده رفته به نى وليكن فرياد واغريبا دارد گلوى نيزه

پر شد سبوى چشمِ زينب زاشك امّااز خون حنجر گل پرشد سبوى نيزه

گم كرده ماه خود را در ابر اشك ديده باشد نگاهش امّا در جستجوى نيزه

ص: 224

وقتى كه ديد زينب سر را به نيزه خاموش شد با دل شكسته در گفتگوى نيزه

گفتا به نيزه برگو با آن سر بريده من راهپوى دردم تو را هپوى نيزه

گر فرصتى بيابم با اشك خود دهم من هم شستشو سر تو هم شستشوى نيزه

رأسش به نيزه «ياسر» چون كو به كو روان است گاهى جدايى آرد اين كو به كوى نيزه

ص: 225

با كاروان عشق در شهر شام

اشاره

ص: 226

ص: 227

قلب شكسته

گل شد خزان ز شام، اى واى امان ز شام آه و فغان ز شام، اى واى امان ز شام

يارم نبوده كس ديدم به هر نفس زخم زبان ز شام، اى واى امان ز شام

روىِ ز اشك رنگ، زخم زبان و سنگ دارم نشان ز شام، اى واى امان ز شام

يك جان و صد بلا، گرديده از جفاقامت كمان ز شام، اى واى امان ز شام

زان شهر پُر ستم، دارم هنوز هم آتش به جان ز شام، اى واى امان ز شام

ويرانه منزلم، هم چشم و هم دلم شد خون فشان ز شام، اى واى امان ز شام

يك رأس وطشت زر، طفلان خون جگراين غم بخوان زشام، اى واى امان ز شام

از بعد كربلا، ظلمى كه شد به ماباشد عيان زشام، اى واى امان ز شام

ص: 228

بى صبر و حوصله، دل خسته قافله مى شد روان ز شام، اى واى امان زشام

«ياسر» شكسته است از داغ خسته است قلب جهان ز شام، اى واى امان زشام

براى حضرت امام زين العابدين عليه السلام

يك نيستان لاله

اى گل باغ ولا يا على بن الحسين چشمه فيض خدا يا على بن الحسين

هفت گردون را تويى چارمين خورشيد عشق جلوه بدر الدّجى يا على بن الحسين

تشنگان عشق را جامى از كوثر بده ساقى آب بقا يا على بن الحسين

آيت ايزد تويى جلوه سرمد تويى حق تويى سر تا به پا يا على بن الحسين

گر جدا گردد سرم مى نگردد تا ابددست من از تو جدا يا على بن الحسين

كى كند سائل رها رشته لطف تو راتو اميرى من گدا يا على بن الحسين

ص: 229

با دل پردرد خود در حريمت آمدم اى درت دار الشّفا يا على بن الحسين

بر مزارت آفتاب سايه اندازد به روزاى فروغ كبريا يا على بن الحسين

ابر چشمت ژاله ريز ماه رويت لاله گون بر شهيد كربلا يا على بن الحسين

رهنورد دشت غم همركاب درد وداغ قافله دار بلا يا على بن الحسين

يك نيستان لاله را از تو بگرفت آسمان در زمين نينوا يا على بن الحسين

با لب خشكيده ات شام عاشورا ز غم سوختى چون خيمه ها يا على بن الحسين

اى گل يكتاى عشق در دو عالم دست گير«ياسر» افتاده را يا على بن الحسين

در غريبستان عشق

يادگار يك بهار آيينه ى پرپر تويى در اسارت عشق را همواره روشنگر تويى

همطراز آفتاب و همنشين ماهتاب نور چشمان حسين و ثانى حيدر تويى

ص: 230

در هواى كشتگان كربلا تا شهر شام طاير از تير غم بشكسته بال و پر تويى

آن كه در اوج غريبى در غريبستان عشق بوسه زد مانند زينب بر رگ حنجر تويى

آن كه روى ناقه ى عريان به زير آفتاب سايه ى رأس پدر را داشته برسر تويى

از زمين كربلا تا كوفه و شام بلاآن كه ديده تازيانه خوردن خواهر تويى

مى چكيد از ساق هاى پاى تو خون برزمين يعنى اى دُرّ گران خونين ترين گوهر تويى

بس كه با ياد شهيدان گريه كردى روز وشب بى گمان يعقوب اهل بيت پيغمبر تويى

«ياسر» از داغ جگر سوز امام چارمين آن كه دارد در قلم صد شعله ى آذر تويى

ص: 231

حضرت امام سجاد عليه السلام

خزان حادثه

داد روى ناقه عريان عدو مأوا مرامى بَرَد منزل به منزل همره سرها مرا

داغ ها ديدم نيفتادم ز پا امّا كنون خنده مردم به هر وادى فكند از پا مرا

طايرى بودم كه بستند از جفا بال و پرم خون چكيد از بال ها امّا نشد پر، وا مرا

در اسارت هستى از كف داده بودم بى گمان گر نبود امدادهاى زينب كبرى مرا

سرو بودم ليك در فصل خزان حادثه زير بار غصّه خم شد قامت رعنا مرا

روى نى هجده شقايق ديده ام كز داغشان گرد اندوه و عزا بنشست بر سيما مرا

«ياسر» از داغ جگر سوز شقايقهاى عشق سينه شد صحراى ماتم، ديده چون دريا مرا

ص: 232

در سوگ حضرت امام سجاد عليه السلام (1) 5

داغ لاله ها

نيست از نخل بلا جز اشك غم حاصل مرالاله گون از خون دل گرديد آب وگل مرا

از فراق روى يك يوسف اگر يعقوب سوخت هجر هفتاد و دو يوسف كرده خونين دل مرا

گرچه كم شد آفتاب روى بابا از سرم ليك مى انداخت رأسش سايه در محمل مرا

طايرى با بال هاى بسته بودم، داد خصم گه به زندان گاه در ويرانه ها منزل مرا

غرق در درياى غم بودم ز داغ لاله هاموج زهر خصم خواهد برد تا ساحل مرا

گرچه دشمن داد بر من زهر از راه جفاليك شد داغ جگر سوز پدر قاتل مرا

زندگى «ياسر» برايم سخت مشكل مى گذشت مرگ آمد از ره و حل گشت اين مشكل مرا


1- محمود تارى (ياسر)، مجموعه شعر عاشورايى هم نفس با كربلا، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1385.

ص: 233

مجلس يزيد

اشاره

ص: 234

ص: 235

گل زهرا عليها السلام

گلِ زهرا زِ خارى ديد آزارو زينب ناله مى زد با دل زار

گريبان چاك كرد و گفت اى خصم زِ لب هاى حسينم چوب بردار

شفق گون

دو چشم زينب آنجا بحرى از خون دل بى تاب او از غصه محزون

ميان طشت زر خورشيد زهراز چوب خيزران مى شد شفق گون

ص: 236

در مجلس يزيد

داغداران

چوب را بردار ما را طاقت ديدار نيست داغداران را توان اين همه آزار نيست

در كنار اين سر غرقِ به خون در طشت زرناله هايى جز فغان حيدر كرّار نيست

اى كه بر لعل لبانش مى زنى چوب از جفابيش از اين گل را توان صدمه هاى خار نيست

ما مگر اولاد زهراى مطهّر نيستيم يا مگر اين سر عزيز احمد مختار نيست

از چه بر لب هاى پاكش چوب خزران مى زنيداو كه جز آيات قرآن بر لبش گفتار نيست

كاش مى برديد ازين مجلس برون اطفال اوكودكان را تاب در اين لحظه غمبار نيست

اشك ما را شاميان با خنده پاسخ مى دهنديك تن اينجا تا شود بر آل احمد يار نيست؟

بى قراران را قرارى مى دهند از لطف، ليك«ياسر» اينجا داغداران را كسى غمخوار نيست

ص: 237

آيينه دلها

اين سر زاده ى زهراست مزن چوب جفالاله ى گلشن طاهاست، مزن چوب جفا

اين كه فرياد وفغان دارد از اين قصّه به لب خواهرش زينب كبراست، مزن چوب جفا

بر لب غرق به خونِ سر خونين پدردخترى گرم تماشاست، مزن چوب جفا

كودكى مويه كُنان موى كنان مى گريدنگهش جانب باباست، مزن چوب جفا

شرم كن شرم رسد ناله ى زهرا بر گوش مادرش فاطمه اينجاست، مزن چوب جفا

نى فقط اهل سماوات و زمين مى نالنددر جنان شيون و غوغاست، مزن چوب جفا

بيش از اين اى همه ظلمت، مشكن حرمت رااين سر آيينه ى دل هاست، مزن چوب جفا

مى زنى چوب بر آن لعل كه احمد بوسيدجدّ او شافع عقباست، مزن چوب جفا

ص: 238

آن لبى را كه از آن آيه تلاوت مى كردپيش چشم همه پيداست، مزن چوب جفا

«ياسر» غمزده با اهل حرم مى گويدديده ها غرق تمنّاست، مزن چوب جفا

ص: 239

حضرت رقيه خاتون بنت الحسين عليه السلام

اشاره

ص: 240

ص: 241

گوشه ى تنهايى

به جاى بالش امشب روى خشت آمد سرى كوچك گرفته جاى در كنج خرابه گوهرى كوچك

براى خواب خود در گوشه اى تنهاتر از هر شب به روى خاك ها گسترده گويا بسترى كوچك

پياده آمده، خسته ست، خوابش برده زود امّاكنار او نشسته موپريشان خواهرى كوچك

نبودش چون كه مادر تا در آغوشش كشد آنجاسكينه خواهرش آمد به نقش مادرى كوچك

فقط نام پدر- نام پدر را مى برد بر لب به آتش مى كشد دل را نواى حنجرى كوچك

خرابه تيره تر گردد ز شب هاى دگر زيراكه خامُش مى شود امشب دوباره اخترى كوچك

وصال امشب ميّسر مى شود، باشد تماشايى ملاقات پدر با دل شكسته دخترى كوچك

دو پلكش روى هم آمد، لبش خاموش از گفتن به همراه پدر مى رفت با بال و پرى كوچك

ص: 242

براى غسل اين پيكر بريزيد آب آهسته كه دارد زخم ها از تازيانه پيكرى كوچك

به روى خاك قبرش كاش بنويسند اين جمله نهان شد گوشه ى ويرانه امشب كوثرى كوچك

قيامت شد، سكوت شب شكست از داغ او «ياسر»به پا شد در عزاى جانگدازش محشرى كوچك

ص: 243

در ماتم حضرت رقيه عليها السلام

در شرارستان هجر

انتظارم كُشت تا بابا به فريادم رسيدبى خبر از ديگران تنها به فريادم رسيد

از فراز نى نظر مى كرد بر حالم ولى فرصتى تا يافت در اينجا به فريادم رسيد

روز بى آبى به دشت كربلا مانند گل از عطش مى سوختم سقّا به فريادم رسيد

آن شبى كز ناقه عريان فتادم روى خاك مانده بودم بى معين، زهرا به فريادم رسيد

لحظه اى كز راه ماندم، بر رخم سيلى زِ كين خصم مى زد، زينب كبرى به فريادم رسيد

در شرارستان هجر افتاد «ياسر» تا كه دل ديده ام دريا شد و دريا به فريادم رسيد

ص: 244

نسيم شعله خيز

چه سرى، چه آفتابى، چه مهى، چه ماهتابى چه شكفته ارغوانى، چه گلى، چه عطر نابى

چه دلى، چه دلنوازى، چه شبى، چه شبچراغى چه غمى، چه غمسرايى، چه خرابه ى خرابى

چه لبى، چه سرخ لعلى، چه شراره ى خموشى چه سكوت جانگدازى، چه سؤال بى جوابى

چه كمان، چه تير آهى، چه قدى، چه قد كمانى چه رهى، چه خسته جانى، چه تعب، چه التهابى

چه فراق دلخراشى، چه دو چشم خون فشانى چه فغان، چه ناله هايى، چه شب پر اضطرابى

چه شرار سينه سوزى، چه نسيم شعله خيزى چه نوشته «ياسر» از دل؟ چه دلى، چه صبر وتابى!؟

ص: 245

پرو بال سوخته

شد رأس تو روشنگر كاشانه ام امشب از نور تو گشت آينه ويرانه ام امشب

با آنكه پر وبال من از آتش غم سوخت بر شمع سر پاك تو پروانه ام امشب

تا شانه كنم موى پريشان شده ات رابگذار سرخود به روى شانه ام امشب

باسوز دل و اشك غمت انس گرفتم زان روست كه با غير تو بيگانه ام امشب

غمخانه دلگير من خسته دل اينجاست رونق بده بابا تو به غمخانه ام امشب

مى ميرم از اين وصل كه گرديده نصيبم پر شد زمى داغ تو پيمانه ام امشب

تا آنكه جدا از پدر خويش نباشم اى جان تو برو همره جانانه ام امشب

عيبم مكن اى دل كه زهجران رقيه عليها السلام چون «ياسر» دل سوخته ديوانه ام امشب

ص: 246

خوناب اشك

ماه شفق گون ز كجا آمدى از چه در اين تيره سرا آمدى

در شب تاريك منِ خسته دل نيمه ى شب جلوه نما آمدى

چشم و چراغ على و فاطمه گوشه ى ويرانه چرا آمدى؟

پاى پُر از آبله دارم پدرخسته دلم، بهر شفا آمدى

منتظر رؤيت تو بوده ام ديدن دختر ز وفا آمدى

آه كه نشناختمت روى نى گرچه به نى همره ما آمدى

سير كنم رأس پُر از خون توحال كه از كرب و بلا آمدى

مى چكد از چشم تو خوناب اشك از چه چنين غرق عزا آمدى

ص: 247

كرب و بلا بود كه ديدم تو راديدن من شام بلا آمدى

«ياسر» از اين آه جگر سوز من خوب تو در شور و نوا آمدى

در رثاى حضرت رقيه عليها السلام

اشك شمع

جانِ بر لب رسيده دارم من قدِّ از غم خميده دارم من

سرِ در خون نهفته دارى توچشمِ در خون تپيده دارم من

ديگر اى مه متاب كز رأفت آفتابى دميده دارم من

آه و افسوس روى دامانم سرِ از تن بريده دارم من

ديده بگشا كه از غمت بابارنگِ از رخ پريده دارم من

باغبانا ز هجر بى تابم خار ماتم به ديده دارم من

«ياسر» از شوق ديدنش چون شمع اشكِ بر رخ چكيده دارم من

ص: 248

زبان حال حضرت رقيه عليها السلام در خرابه شام

عطش ديدار

عمّه! امشب گوهرى دارم تماشاكردنى بهتر از گوهر، سرى دارم تماشاكردنى!

يوسف زهراست مهمان منِ ويران نشين ميهمان نه، دلبرى دارم تماشاكردنى

آسمان هم چشم بگشوده ست بر ويرانه ام چون كه امشب اخترى دارم تماشاكردنى

گر چه تاريك ست مأوايم، ولى از خاك و خشت كنج ويران، بسترى دارم تماشا كردنى!

من به ياد لعل پاكت كز عطش خشكيده بوداى پدر! چشم ترى دارم تماشاكردنى

اين چنين در پشت ابر آيا شفق را ديده اى؟!نيلى از كين، پيكرى دارم تماشاكردنى!

ميكده ويرانه، من سرمست از شوقِ وصال در كف خود ساغرى دارم تماشاكردنى

«ياسر» از داغ پدر در بيقرارستان دل مثل لاله، آذرى دارم تماشاكردنى

ص: 249

نذر حضرت رقيّه خاتون عليها السلام

در آرزوى وصل

نشد وصل پدر آخر نصيبم چه سازم من كه تنها و غريبم

ندارم آرزويى جز وصالت كجايى اى پدر جان، اى حبيبم

چه سازم گر به بالينم نيايى اميدم، هستى ام، والا طبيبم

اجابت در دعاى هر غريبى ست بيا بابا كه در «امَّن يجيبم»

يتيمان را شكيبايى محال است از اين رو بى قرار و بى شكيبم

ز نى گاهى دو چشمت سوى من بودبه ياد آن دو چشم دل فريبم

گهى بر صورتم زد خصم سيلى گهى با تازيانه زد نهيبم

ز هجرش جان سپارم «ياسر» امشب نشد وصل پدر آخر نصيبم

ص: 250

شوق ديدار

گرفتم بار هجرانت به شانه چه كرده با من اين خصم زمانه

به شوق ديدنت گرديده نيلى رخ از سيلى تنم از تازيانه

ماه نيلگون

دلم آيينه ى رنج فزون است دو چشم كوچك من غرقه خون است

چو ماهى كه به پشت ابر تيره ست تمام پيكر من نيلگون است

ص: 251

بازگشت قافله از شام به سمت كربلا (اربعين)

اشاره

ص: 252

ص: 253

بازگشت

خونين جگران به نينوا برگشتندجان بر لبشان رسيد تا برگشتند

تا آن كه به لاله ها طراوت بخشنديكبار دگر به كربلا برگشتند

اربعين حسينى عليه السلام

بغض هاى گلگون

اشك ها بر روى گلگون آمدنداهل بيت از شام بيرون آمدند

بر دل آنان شرارى از بلاست محمل آنان سيه پوش عزاست

جمله از داغ گران دل خسته اندبار خود را سوى يثرب بسته اند

ص: 254

مى روند امّا به ياد لاله هاجملگى دارند بر لب ناله ها

ناگهان دل در حريم خون رسيداين صدا بر زينب محزون رسيد

مى رود اين راه اى نور نيازيك طرف كرب و بلا، يك سو حجاز

اى بززگِ قافله برگو كجا؟سوى يثرب يا به سمت كربلا

گفت آن دلداده ى شاه الست دارم آنجا هرچه بود و هرچه هست

گوهرى از من در آنجا مانده است موج ها رفتند و دريا مانده است

اين كه دارم سوى او چشمان تركربلا جان مرا دارد به ببر

ما به سوى كربلا خواهيم رفت خون جگر در نينوا خواهيم رفت

ساربان بنگر زما چشمان ترتندتر ما را در آن وادى ببر

تا ز آب ديده رخ را تر كنيم ناله بر آيينه ى پرپر كنيم

بغض هامان در گلوها مانده است سرخى مَى در سبوها مانده است

ص: 255

كربلا شد كربلاى ديگرى ديد در خود ناله هاى ديگرى

كربلا مى داند اين ماتم ز چيست اين صداى هق هق جانسوز كيست

آسمان با اشك غربت خو گرفت زينب آمد دست بر زانو گرفت

سيل اشكش راه را بر ديده بست در كنار تربت گلگون نشست

با دلى لبريز از اندوه و غم قد كمان گرديده از تير ستم

مى گشود آن كه ز هر مشكل گره باز كرد از عقده هاى دل گره

گفت اى خورشيد روحم يا حسين اى به بحر غم تو نوحم يا حسين

غرقِ در درياى ماتم آمدم تشنه ام، در نزد زمزم آمدم

تشنه ى يك آهم اينجا يا اخااوفتاده راهم اينجا يا اخا

من كه رفتم از برت با چشم ترحال برگشتم ولى خونين جگر

هيچ مى دانى عدو با من چه كرد؟با منِ بشكسته دل دشمن چه كرد؟

ص: 256

تيره بختانى كه خود دل مرده اندمجلس نامحرمانم برده اند

غنچه غنچه خون ز دل چيدم حسين رأس تو در طشت زر ديدم حسين

هر زمان اى ماهِ روى نيزه هاچشم من افتاده سوى نيزه ها

ديدم آنجا نورى از اميد بودچند كوكب گرد يك خورشيد بود

خيز و بين افتاده ام از پا حسين ديده اى دارم ز غم دريا حسين

تا آن سوى مرز روشنى

آن كه مى جويد حريم كربلا را زينب است آن كه مى بويد نسيم نينوا را زينب است

آن كه سمت تشنگان عرصه ى آزادگى كرد جارى چشمه ى آب بقا را زينب است

آن كه همپاى به خون غلتيده گان كربلامى نشاند روى لب «قالوا بلى» را زينب است

آن كه با يك باغ اشك پرپرش در قتلگاه دور كرد از پيكر گل نيزه ها را زينب است

ص: 257

آن كه در عين صبورى ديده با اندوه و غم روى نى سرهاى از پيكر جدا را زينب است

آن كه با يك خطبه ى غرّا چو زين العابدين در بلا انداخته شام بلا را زينب است

آن كه چون بنيان مرصوص از تجلّيگاه عشق زيرو رو گرداند بنياد جفا را زينب است

آن كه دارد بهر اثبات حقيقت پيش كفرمنطق و صبر علىّ مرتضى را زينب است

آن كه برد از شوق تا آن سوى مرز روشنى نهضت پاينده ى خون خدا را زينب است

آن كه باقى ماند در پيمان خود تا پاى جان لحظه اى نشكست پيمان وفارا زينب است

آن كه بعد از روز سرخ حادثه در كربلازنده كرد آئين سبز كبريا را زينب است

آن كه حتّى در اسارت با حجاب خويشتن حفظ كرد آيينه دل، حُجب و حيا را زينب است

آن كه «ياسر» كو به كو، منزل به منزل بى قرارمى برد با خود پيام آشنا را زينب است

ص: 258

براى اربعين حضرت امام حسين عليه السلام

سر شوريده

به روى دامن افشانم گلاب ديده خود رامگر جويم گل در خاك و خون غلتيده خود را

اگر بشناختم مشكل ترا در قتلگه، دانم تو هم مشكل شناسى خواهر غمديده خود را

به ياد حنجر خشكيده ات آبى ننوشيدم مگر از اشك تر كردم لب خشكيده خود را

تو مى دانستى از هجر رخت جان بر لبم آيدكه با من همسفر كردى سر بُبريده خود را

به روى نيزه ديدم تا كه سرگردانيت را من زدم بر چوبه محمل سر شوريده خود را

شوم تا سايبان تربتت اى آفتاب دين زِ ره آورده ام قدّ كمان گرديده خود را

ز داغش لاله هاى اشك «ياسر» چيدم از ديده نثارش مى كنم اين لاله هاى چيده خود را

ص: 259

بوى گل

دل هوايى بود در كرب و بلايت سر زدم بى حضورت شعله ها بر جان هر اختر زدم

بر سر سودايى خود از فراقت يا حسين گر چه شد مويم سفيد امّا سيه معجر زدم

تا كه ديدم پيكرت بى سر فتاده روى خاك خم شدم گلبوسه بر رگ هاى آن پيكر زدم

سر زدى تا از سپهر نيزه ها اى ماه، من سوختم بر چوبه محمل ز ماتم سر زدم

غير تصويرى نماند از خواهرت، دانى چرابارها در اين سفر چون بسملى پرپر زدم

گاه بودم با پسر همدرد گاهى بى قرارشانه بر موى پريشان گشته خواهر زدم

بوى گل پيچيد در گلزار سرخ كربلاتا گلاب اشك خود بر تربت اكبر زدم

هر كه بر يك خيمه سر مى زد ز ماتم ليك من سر بر آن خيمه كه بُد گهواره اصغر زدم

تا بماند باغ دين «ياسر» طراوت بخش دل شبنمى از اشك بر گل هاى پيغمبر زدم

ص: 260

اربعين

بستر طوفان

چشم را بى رخ تو چشمه جوشان كردم چهره را از غم تو بستر طوفان كردم

سر تو بر سر نى ديدم و در محمل غم به پريشانى خود موى پريشان كردم

خصم ميزد به لبت چوب كه من ناله كنان سوختم از غم و صد چاك گريبان كردم

گرچه يك لاله زتو ماند به ويرانه ولى كنج آن غمكده را همچو گلستان كردم

در فراقت نه سرى ماند مرا نى سامان روى بر تربت تو بى سر و سامان كردم

ساختم پيكر خود را سپر تير بلادر ره عشق تو من ترك سر و جان كردم

شانه بر موى پريشان يتيمان زده ام گرد غم پاك ز رخساره آنان كردم

خون دل خوردم و يعقوب صفت اى «ياسر»گريه بر فُرقت آن يوسف كنعان كردم

ص: 261

براى اربعين امام حسين عليه السلام

هجرت آفتاب

اى به گرداب حوادث بحر ماتم را سفينه اشك ها دارم به ديده داغ ها دارم به سينه

همسفر برخيز و بنگر با هزار اندوه و ماتم بر مزارت جاى لاله ناله آورده سكينه

من كه همراه تو بودم آمدم با تو ز يثرب بى تو از كرب و بلايت مى روم سوى مدينه

سايبان تربت تو قامت همچون هلالم تيره شد روزم ز هجرت آفتاب بى قرينه

در مسير شام و كوفه باسنان و تازيانه دشمنانت كودكان را مى زدند از روى كينه

مانده در كنج خرابه دخترت امّا برادراز دو چشم خواهر تو خون رود در اين زمينه

برگ برگ دفتر تو لاله گون گرديده «ياسر»شعر خون رنگ تو باشد همچو گوهر در خزينه

ص: 262

بازگشت قافله حسين عليه السلام به كربلا

چراغ آسمان

در اين وادى مرا آورده بويت دلم پروانه شد پر زد به سويت

در اين ماتم سرا برگشته ام من چو گردون از غمت سرگشته ام من

همه رنجم، همه سوزم، همه اشك چو شمع شعله افروزم همه اشك

گلم اينجا، خدا شمشادم اينجاچه مى شد با تو جان مى دادم اينجا

اگر خواهى غم زينب بدانى نماند از من به غير از نيمه جانى

دلم مى خواهد از دل خون فشانم برايت قصه هاى دل بخوانم

دلى كز تيغ ماتم پاره پاره ست ضمير آسمانش پُرستاره ست

ز بعدت داغ را تفسير كردندتمام عشق را زنجير كردند

ص: 263

همانند گل از هجران فسردن جدايى از تو يعنى جان سپردن

سفر مى كردم و جانم به لب بودجهان در پيش چشمم مثل شب بود

مسافر بودم و قصدم حرم بودتمام كوله بارم پر زِ غم بود

حسينى تر ز زينب نيست در دهربر او عاشق تر از وى كيست در دهر

ز پيكارم نمى آسود دشمن اسير اقتدارم بود دشمن

در اين پيچ و خم داغ نهانى سر مويى نديدم شادمانى

نبودم من اسير قوم كافراسير عشق تو بودم برادر

به دنبال تو گشتن طرح دل بودغم خود با تو گفتن شرح دل بود

دلم وصل تو را تا طرح مى كردغم خود را يكايك شرح مى كرد

چه غم هايى كه مى سوزد مرا دل ندارد شرح آن جز داغ حاصل

گل نور از فروغ عشق چيدم هلال روى تو بر نيزه ديدم

ص: 264

به طشت زر سرت مثل نگين بودچراغ آسمان روى زمين بود

هلا، خورشيد جانم را گسستى و رفتى روى خاكستر نشستى

ز غم هايى كه دل در اين سفر داشت فقط عشق تو را مدّ نظر داشت

درون سينه نيلوفرى پيچ تو بودى عشق بود و ديگرم هيچ

ص: 265

بى قرار

از فراق جانگدازت بگذرد گر اربعينى دارم از داغ جگر سوز تو قلب آتشينى

خسته دل آشفته حال و بى قرار و غرقه در غم بود اميدم تا كه زينب را به اين حالت نبينى

همچو پيشانى تو كز سنگ كين بشكسته دشمن هم دل بشكسته دارم هم كه بشكسته جبينى

بعد تو جز لطف حق ديگر نماند از بهر زينب نى اميدى، نى پناهى، نى كه يارى، نى معينى

مى برد از دل مرا غم تا كه نامت مى برم من اى كلام الّه مرا چون عطر قرآن مبينى

ص: 266

هزاران اربعين

دلم از درد و داغ اندوهگين بودگل سرخم در آغوش زمين بود

گذشت از داغ او يك اربعين ليك براى من هزاران اربعين بود

اربعين

ز داغ لاله ها زينب غمين است پريشان موى، زين العابدين است

دوباره كربلا شد عرصه غم شهيدان خدا را اربعين است

ص: 267

حركت قافله از كربلا به سوى مدينه

اشاره

ص: 268

ص: 269

شعله تا آسمان

مى روم از كوى تو، اى مه من يار من اى كه بود روى تو شمع شب تار من

با تو دل خسته ام آمده در كربلابى تو به يثرب رود اين دل خونبار من

مى رود از كربلا قافله در اشك و آه خفته در اين دشت غم قافله سالار من

هر كه ببيند ز من قامت خم گشته رامى شود آگاه تر از غم بسيار من

سوى وطن مى روم بى تو برادر ولى آيد از آن سوىِ دل داغ بديدار من

از غم تو بارها گريه نمودم ولى گرد و غبار غمت مانده به رخسار من

با چه دلى از برت جانب يثرب روم خيز وبيا همرهم اى دل و دلدار من

آه كه گلگون شده رهگذر چشم من آه كه ماتم زده تكيه به ديوار من

ص: 270

مثل بهار آمدم رو به خزان مى روم هيچ نمانده دگر لاله به گلزار من

سوخت اگر آسمان «ياسر» از اندوه دل روى زمين مى چكد شعله ز گفتار من

ص: 271

سوختگان داغ هفتاد و دو تن

اى شهر مدينه در عزا آمده ايم در شور و نوا ز نينوا آمده ايم

ما سوختگان داغ هفتاد و دو تن از كوفه و شام و كربلا آمده ايم

در ورود قافله به مدينه

رنگ خزان

از كربلا به سويت مى آيم اى مدينه بگرفت گرد غربت سيمايم اى مدينه

خواهى اگر بدانى از حال زار زينب گرديد وادى غم مأوايم اى مدينه

يك باغ كوچك گل، يك دشت پر ز گلچين پرپر شدند از كين گل هايم اى مدينه

ص: 272

بس كه چكيد ناله از گلشن گلويم رنگ خزان گرفته آوايم اى مدينه

در اين سفر نديدم يك لحظه شادمانى غم سايه سايه آمد همپايم اى مدينه

تنها حسين من بود آيينه ى دل من يعنى كه بى برادر تنهايم اى مدينه

بنشسته در وجودم از بس كه موج اندوه غم قطره من به پيشش دريايم اى مدينه

چون ماه گم شدم من در اشك خويش امّادر پشت ابرماتم پيدايم اى مدينه

زين اشك روشنايى «ياسر» گرفت وگفتاخدمتگزار نسل زهرايم اى مدينه

ص: 273

رباعى ها

اشاره

ص: 274

ص: 275

گوهر ناب

اى روح صلات يا ابا عبداللَّه وى آب حيات يا اباعبداللَّه

از شعله هجر روى تو مى سوزم اى جان بفدات يا اباعبداللَّه

محمل خون

دل را به حضور لاله ها خواهم بردتا گلشن سرخ كبريا خواهم برد

اين زائر خسته را زِ راه ديده با محمل خون به كربلا خواهم برد

ص: 276

همصدا

بيگانه ز خويش و آشنايم با تودر خواندن عشق هم صدايم با تو

اى رهسپر تربت خونين حسين ره پوى ديار كربلايم با تو

جام لا

در سنگر خونبار ولاييم همه مست از مَىْ عشق و جام لاييم همه

تا آن سوى وادى شهادت رفتيم از نسل قيام كربلاييم همه

ص: 277

دل باختگان كربلا

ما خاك ره اهل ولاييم حسين آميخته با رنج و بلاييم حسين

عمرى ست كه با حسرت و غم مى گوييم دل باختگان كربلاييم حسين

نيازمند

تا دل ز غم تو گشت بى تاب حسين اين چشم تهى نگشت از آب حسين

عمرى ست نيازمند اين درگاهم يك لحظه گداى خويش درياب حسين

ص: 278

در حسرت كربلا

آنقدر غمت به جان پذيريم حسين تا قبر تو را به بر بگيريم حسين

مپسند كه ما سوختگان غم تودر حسرت كربلا بميريم حسين

مركب خون

اى عشق زِ وادى بلا مى آييم سر خوش ز حريم سرخ «لا» مى آييم

ما شيفتگان تربت ثاراللَّه با مركب خون به كربلا مى آييم

ص: 279

جلوه عشق

ما موج بلند پهنه درياييم طوفان خروشان دل صحراييم

آغوش گشاى وجلوه عشق ببين افسرده مباش كربلا مى آييم

وادى عشق اى كرب وبلا وصل تو را مى خواهيم

بگشاى تو آغوش كه ما در راهيم در وادى عاشقى نوشتيم به خون

ما شيفتگان قبر ثار اللّهيم

(1) 6

پي نوشت ها

1 ( 1). قال الامام الحسين عليه السلام: هَيْهات مِنَّا الذِّلّةَ.

2 ( 1). إنَّ الحَياةَ عَقِيدَةٌ وَجِهادٌ.

3 ( 1).« وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ». سوره آل عمران، آيه 169

4 ( 1) تركيب بند بالا كه از ولادت حضرت زينب عليها السلام آغاز گرديده و پايانش به مصائب آن حضرت در كربلا اشاره شده است، تنها براى جلوگيرى از چند قسمت شدنش به طور كامل به چاپ رسيده است.

5 محمود تارى (ياسر)، مجموعه شعر عاشورايى هم نفس با كربلا، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1385.

6 محمود تارى (ياسر)، مجموعه شعر عاشورايى هم نفس با كربلا، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1385.


1- محمود تارى (ياسر)، مجموعه شعر عاشورايى هم نفس با كربلا، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1385.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109